وَلَا یَطَئُونَ مَوْطِئًا یَغِیظُ الْکُفَّارَ (.)
إِلَّا کُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صالِح
+ و هیچ گامی که کافران را خشمگین کند برنمیدارند (حرکت دسته جمعی انجام نمیدهند که سبب خشم کفار شود.) مگر اینکه برای آنها عمل صالح نوشته شود. (120 توبه)
+تو این زمونه چه کاری بیش از مشارکت و همراهی با آرمانهای نظام موجب "خشم" کفار میشه و چه گروهی در این عصر نزدیک تر از آمریکا و اسرائیل برای مصداق "کفار" در این آیه مبارکه هست؟!
چی از این بهتر؟ راهپیمایی، عمل صالحِ قطعی :)
سالهاست برنامههایی برای زندگی کردن دارم،
سالهاست روشهایی رو می چینم و زندگیمو تغییر میدم.
اما هنوز اون چیزی که باید باشم نیستم که مدام در جا میزنم و گاهی به عقب برمیگردم.
حقیقتش مدتیه که به حُسنِ عاقبت وب نویسیم شک کردهم.
و منحنی یادگیری من از فضای مجازی به حد اُوِرلرنینگ یا همون حد اشباع رسیده.
به نظرم میاد که باید ازش فاصله بگیرم تا نظم زندگیم و حقیقت زندگیم جدیتر بشه.
الآن چیزهایی بر من آشکار شده که میخوام مدیریتشون کنم.
شاید تعطیلیِ وبم راهش نباشه و کمکی به این مدیریت نکنه،
اما نمیخوام مدیون خودم بمونم.
و این روش رو امتحان خواهم کرد.
برای یه مدتِ شاید طولانی و شاید کوتاه.
+از صبح به صورت جدی به انتشار این پست و حذف وب فکر کردم. تا این که
این پست خوبِ جناب دچار دغدغهی این چند وقت ذهنم رو شرح داد و منو مصمم کرد. :) ازشون ممنونم.
+خدانگهدار دلهاتون باشه. ^_^
+خواستم وب رو حذف کنم ولی دلم نیومد این متونِ فاخر رو از دسترستون خارج کنم. :دی
+لطفاً بر بنده منت بگذارید و حلال کنید. :)
التماس دعا.
ای خدای من!
شنو نوای من!
زمین و آسمان تو میلرزد به زیر پای من،
مه و ستارگان تو میسوزد ز نالههای من.
رسوای زمانه منم.
دیوانه منم
+کاش زندگی دکمه ریست داشت
اومدیم خونه مامان مستر و مثلا دارم درس میخونم.
ولی یه ربعه محو تماشای این رنگ رویاییام!
مامان مستر اسم این چای رو گذاشته چای مفرح :)
ترکیب به لیمو، چای ترش، گلگاوزبان و بهارنارنج :)
+با اینکه رنگ فرش تو عکس خیلی واقعی نشده اما رنگ چای به رنگ واقعیش خیلی شبیهه. عاشقشم :)
+عنوان: رنگ آن بیننده را شاد و مسرور میکند (۶۹ بقره)
+الآن دقت کردم دیدم رنگ قالب وبم و تیتر مطالب هم همینه :دی
ت بر دو نوع است:
ت فاضله یا امامت و ت ناقصه یا تغلب.
هدف ت فاضله آن است که مردم را ترغیب کند تا به رفع نواقص خود بپردازند و به فضائل دستیابند. نفوس حیوانی خود را تعدیل کنند و به مرتبهی نفس ناطقه(که انسان را مستعد دریافت هدایت میکند) برسند.
آنچه موجب شکلگیری ت تغلب یا ناقصه میشود استعباد مردم است. یعنی انسانها را از ماهیت انسانی خود خارج کردن و به ارزشهای حیوانی روی آوردن. در چنین تی دو قوه غضب و شهوت فعال است و افراد فقط در جهت کسب نیازهای خود تلاش میکنند و جهت زندگی آنها افقی و مادی است.
اگر دولت نتواند با تهای ترغیبی و تنبیهی خود قوای و غضبی را تعدیل کند در افراد نیازهای کاذب ایجاد میشود و معارف کاذب و موهوم جایگزین معارف حقه میشود.
+خواجه نصیرالدین توسی.
+به مناسبت انتشار کتاب
فتنهی تغلب.
بعد از مرحلهی تفکر(
اینجا) می رسیم به تلاش برای ایجاد عزم در وجود.
این مرحلهایه که اگر از پس مرحلهی تفکر برنیومده باشیم، در این باب هم موفق نخواهیم بود. وقتی انسان هر روز در مورد ابدیت خودش تفکر کرده باشه، برای طی طریق حق عزمش را جزم خواهد کرد و تصمیم جدی خواهد گرفت.
این مرحله یعنی مرحلهی تصمیم جدی برای تغییر وضع موجود.
عزم یعنی همون تصمیم جدیِ من در پست قبل! و در اینجا یعنی راضی شدن و تصمیم جدی به رعایت شریعت.یعنی اگر گناهی هست که به بودنش راضی هستی و کلا نمیخوای ترکش کنی و توجیهشون میکنی و برای ادامه وضع موجود و انجامشون بهانه میتراشی بدون هنوز انسان بیعزمی هستی و هنوز تفکرت ناقصه و ضرورت طی مسیر رو درک نکردی.
مثلا من مصمم هستم زمانهای نت رو مدیریت کنم پس عزمش رو دارم حتی اگر موفق نشده باشم.
اما من بیعزم اون وقتیه که ومی برای مدیریت نت نمیبینم. با اتلاف عمرم راحتم!
ومی برای زندگی بر مبنای شریعت نمیبینم. با نمازهای الکیم راحتم و راضیام، با غیبت کردن راحتم و منو آروم میکنه. انسان بیعزم اونیه که وم تغییر و عقب بودن خودش رو درک نکرده و تفکرش او رو به وم طی مسیر واقف نکرده و همان انسان صوریِ بیمغزی است که در آن عالم باطن غیرانسانیش برایش آشکار میشه. و به وضع موجود راضی شده.
هرچه عزم و احساس ضرورت تغییر با تفکر، بیشتر بشه انسان تو طی طریق موفقتره.
هرچه احساس وم مدیریت نت بیشتر بشه امکان موفق شدن تو این مدیریت بیشتره.
تصمیم جدی بر ترک معاصی و انجام واجبات و جبران هر آنچه که از انسان فوت شده در ایام حیات و تبدیل ظاهر خود به ظاهر یک انسان عقلی و شرعی (آنچنان که از ظاهر انسان متوجه شوند این شخص انسان متشرعی است) از موارد این مقامه.
پس ای عزیز از گناهان دوری کن و برای هجرت به سوی حق تعالی آماده شو که ما میخوایم بریما(:دی) ظاهرت را ظاهر انسان کن و خودت را وارد آداب شریعت کن، و از خداوند بخواه تو را کمک کند.
+هرکه دارد سرِ همراهی ما بسم الله.
+تا پست بعدی انشالله همچنان تفکر روزانه رو ادامه میدیم تا عزم وجودمون برای طی مسیر پرورش پیدا کنه و سست نشیم. مهمه که عزم برای تغییر با گوشت و خونمون مخلوط بشه. چطوری؟ با تفکر :)
و من الله التوفیق.
یعنی من اگر قبل از مُردنم،
بتونم یه ماه کامل و تمااام،
استفاده از نتم رو درست و صحیح و عاقلانه مدیریت کنم یه راست میبرنم بهشت!
باور کن!
+آخه مگه آدم اینقدر ضعیف النفس و بیبرنامه میشه؟ :((
+اگه از امروز شروع کنم قبوله؟
+عنوان:
اینجا
دفعه قبلی که رفتم دندونپزشکی کاملاً این تایم رفته بودم و یک ساعت معطل شده بودم.
این شد که این دفعه، نه به صورتِ عمدی، ولی بیخیالتر راه افتادم و یه ربع بعد از ساعتم رسیدم.
تو راه بودم که منشی تماس گرفت که باید زودتر میومدی و نوبتتون با نوبت نفر بعدی تداخل میکنه و این صوبتا.
خیلی بد شد من اصلا حواسم نبود که دیر رفتنِ من باعث میشه کارم بیشتر طول بکشه و نفرات بعدی همگی حداقل به اندازه تاخیر من معطل میشن!
با خودم گفتم به دکتره میگم اگه تا نوبت نفر بعدی کارت تموم نمیشه، میرم یه وقت دیگه میام.
بعد فکر کردم اینجوری به دکتره مدیون میشم!
نه راه پیش، نه راه پس.اصن یه وضی! :/
خلاصه که رفتم و تمام مدتی که رو یونیت بودم به این فکر میکردم که وقتی برم بیرون باید از نفر بعدی بابت معطلیش عذرخواهی کنم،
ولی نفرات بعدیش رو چطور ساپورت کنم آخه؟ :/
خدایی چگونگیِ خارج شدن از این نوع از حق الناس خیلی پیچیده استا! خیلی! :/
+اگر هیچکس در عالم به اخلاق و حق الناس پایبند نیست، بازم ما پایبند بمونیم و مثلا به خاطر اشتباه منشی تو دوره قبل خودمونو مدیون سایرین نکنیم. باشه لوسیمی جان؟
بله چشم :)
+بعد از کلی سناریونویسی روی یونیت، از اتاق اومدم بیرون،
بعد از من هیچکس منتظر نبود! :)
الحمدلله :)
+آیا این لطف رو میکنین که برای عمهی مرحومم یک صلوات هدیه کنین؟ ممنونم.
وقتی یک آرزویی کلاً ویران میشه،
و یک امیدی کلاً ناامید میشه،
و آنچه که نباید، اتفاق میفته،
و رشتهی همهی رویاهاتو قیچی میکنه.
+دارم از اون لحظههایی حرف میزنم که مثل جد بزرگمون روضهی رضوانی رو به دو گندم بفروختیم و از اون به بعد، دیگه هیچی مثل سابق نشد
دیگه هیچی مثل سابق نمیشه.
و من پر از دردم :((
و تنهای تنهای تنها.
دیروز گل پسر این نقاشی رو کامل کرد و رنگش کرد.
بعد تا مدتهاااا با لبخند بهش نگاه کرد و گفت مامان ببین چقدر مهربونه
گفتم آره خیلی خوشحاله که شما رنگش کردی. :)
باز با لبخند به عکس نگاه کرد و گفت: ببین! داره به من نگاه میکنه
بعد یه کم رفت دورتر و گفت: هنوزم داره به من نگاه میکنه و بهم میخنده
گفتم آره شما رو خیلی دوست داره :)
بعد دوباره برگشت پیش نقاشی و تا مدتها نشست کنارش و بهش نگاه کرد. مثل یک دوستِ واقعی ^_^
احساساتش خیلی برام جالب بود.
پاک، معصوم، مهربون ^_^
+میشه مهم نباشه که کجکیه؟ :)
سلام دوباره.
چهل روز غیبت تموم شد و من میخوام دوباره برگردم به این عالم.
راستش امروز روز خیلی سختی برام بود.
خیلی. :(
یوم الحسرتی بود به معنای واقعی کلمه اما از نوع دنیویش!
نوع دنیوی که با آدم چنین میکنه، نوع اخرویش چه شود! :/
انشالله بعداً سر فرصت میام از فضای کنکورم مینویسم.
امروز اما خاطر سختیِ این روز واقعا هیچی ندارم بگم، اما دوست داشتم بیام و باشم :)
اولا خیلی خوشحالم که میخوام دوباره پست بذارم
و دوم اینکه خوشحالم که تو روزهای خوبی برگشتم روزهای
پویش موًثرترین وبلاگهای بیان :)
و سوم اینکه واقعا دلم برای فعال بودن در اینجا تنگ شده بود.
وقتی پست نمیذاشتم و فقط و فقط میخوندمتون(غالبا بدون کامنت گذاشتن) فهمیدم چقدر همهتون خوبتر و موثرتر از اونی که قبلا فکر میکردم مینویسید
بودن بین شما رو دوست دارم :)
و دوستی باهاتون نوعی افتخاره :)
از بعد از کنکور هموجور درگیرم! انگار نه انگار کنکور تموم شده!حتی کتابها و جزواتم هنوز در زیستگاهِ دوران کنکورم پخش و پلاست!
امروز پسرک ارائه کار پوشاک داشت. فکر کن روز چهارشنبه از مهد اومد و گفت باید شنبه نحوه تهیه پوشاک و انواعشو ارائه بدم! منم پریدم پای شبکه اجتماعی و به مربیشون گفتم من جمعه کنکور دارم و شرمنده!
گفت باشه دوشنبه بیارین. یعنی از روزی که کنکور دادم دنبال این کار پسرکم! :/
دیشب قشنگ عصبی شده بودم از بس دنبال پیله کرم ابریشم و چرم و پارچه و عکس و فلان و بهمان گشته بودم! پیلهی کرم رو هیچ خرازیای نداشت و آخرِ سر مامانم معجزهوار یادش اومد که یه زمانی مادرجون پیله کرم ابریشم داشته! فک کن پیلهای که رو مقوا چسبوندیم از آنِ کرمی بود که حدود شصت سال پیش به امید پروانه شدن دور خودش پیله تنیده بود. کرمی که با وجود ناکامی برای آیندگان بسیار گرهگشا و مفید بود
این وسط پسرک هم هی بدقلقی میکرد میگفت من نمیخوام ارائه بدم، قشنگ رو اعصابم بود. بهش گفتم این موضوع رو خودت شخصاً با مربیت هماهنگ کن. ولی من کمکت میکنم شکلش رو آماده کنیم شما خودت به مربیت بگو ارائه نمیدی. خوب که آماده شد از بس ذوق کرد که گفت نههه من باید ارائه بدم. گفتم مگه نمیگفتی نمیخوام؟ گفت اصلاً فکرشم نمی کردم بتونی این شکلی درستش کنی! :/
فک کن بچه آدم اینو به آدم بگه! :/
سوال جدی: چطور به بچهها بیاموزیم قبل از دریافت اطلاعات کافی موضعگیری نکنند؟ (والا بزرگسالانمون هم اینو بلد نیستن! طفلک بچهم!)
نتیجه رو دوست داشتم. احساس میکنم دارم عقدههای دوران دانشآموزیم رو میگشایم :دی
_ دو تا مقاله تو روزهای غیبتم در بلاگستان برای دو تا نشریه ارسال کرده بودم امروز فهمیدم هر دوش رد شده! :/ به لحاظ موضوعی رد شده!
مگه داریم؟ مگه میشه؟
یکی گفت به ما بیربطه، یکی هم نگفت چرا موضوع رو رد کرده. حس خیلی بدی داره این اتفاق
حالا موندم چه کار کنم. هردو رو یکپارچه کنم که موضوعش جذابتر بشه؟ یا برای دو تا نشریه دیگه بفرستم؟ وقت و فرصت هم که خیلی کمه!
متاسفانه هنوز بعد از کنکور به زندگی برنگشتم و همهش مشغله داشتم. باورتون نمیشه که من و مستر دیروز فهمیدیم شنبه پنجم اسفند و روز مهندس بوده و باید به هم تبریک میگفتیم! و اگر دیروز خواهر مستر برای خرید هدیه برای مامانشون تماس نمیگرفت از مناسبت امروز هم کلا بیخبر میموندیم.
هیچی دیگه طبیعتاً برای مامانم هدیه نخریده بودم این شد که صبح به محض بیدار شدن گل پسر شال و کلاه کردیم رفتیم برای مامانم یه گلدون خریدیم و بردیم خونهشون و روزشونو تبریک گفتیم و سریع هم برگشتیم که به بازگشتِ پسرک برسیم. حیف شد عکس نگرفتم از گل خوشگلم ولی بعدا عکس میگیرم. :)
+عیدتون خیلی مبارک ^_^
دیگه دارم از درس خوندن میترکم.
مدیریتم تو این دوره افتضااااح بود. فراتر از افتضاح.
اصلا نتونستم منابع اصلی رو بخونم و این برای من چیزی مثل فاجعه بود دیر فهمیدم دیر. هفتهی آخر!
کسی رو دیدین با یه هفته خوندن رشتهای غیر از رشته خودشو بتونه قبول بشه؟ فکر نکنم بعد از اینم ببینین! :/
اعتراف میکنم
اعتراف میکنم،
با تمام صداقت و وجدانم اعتراف میکنم که کنکور دادن برای من یکی از سخخخخختترین کارهای دنیاست.
واقعا واقعا واقعا برام مثل غووووله!
احساس خنگیِ بی حد و حصر دارم!
و احساس حماقتِ عظمی از تغییر رشتهم!
اما شاخ این غول شکستنی است! میدونم.
جالبه کنکور لیسانس که تصور میشه تمام زندگیمون بهش وابسته است هرگز برای من اینقدر سخت و طاقتفرسا نبود! :/
استعداد خلیفه اللهی در نهاد تمامی انسانها وجود دارد ولی در همهی انسانها به فعلیت نمیرسد. رسیدن انسان به مقام خلافت خداوند زمانی از بالقوه به بالفعل در میآید که فطرت خفتهی وی با تعلیم و تزکیه شکوفا شود.
و حیات واقعی انسان پس از مرگ اوست.
حکمت درجهای است که در آن قوهی عاقلهی انسان تزکیه شده باشد.
عفت آن درجه است که انسان به تزکیه قوهی شهویه(بهیمه) نائل آید،
شجاعت آن درجهای است که قوهی غضبیه(سبعیه) انسان تزکیه و شکوفا شود،
و عدالت مرتبهای است که در آن قوهی عامله انسان تحت فرمان قوهی عاقله باشد و میان قوا تعادل حاصل شود.
+از کتاب الطهاره فی تهذیب الاخلاق مسکویه رازی.
مسکویه را بعد از ارسطو و فارابی معلم ثالث نامیدهاند.
یه مقدار زیادی تاخیر داشتم اما بالاخره قسمت شد این چند خط رو برای لبیک گفتن به دعوت پیچک عزیزم و همچنین جناب ن.ا بنویسم.
ماجرای
پویش موثرترین وبلاگها و
اهداف و قواعد پویش رو حتما میدونین. پس توضیح اضافه نمیدم و میرم سراغ وبلاگ هایی که برای من جزو وبلاگهای خوب بیان هستند که انصافا به سختی انتخاب شدن.(این پست رو روز دوم اسفند با شروع پویش نوشتم و از اون روز هی دارم فهرست رو بالا و پایین میکنم! در این حد سخت بوده نوشتن این پست برای من!) نمیتونم بگم سطح اثرگذاری این وبها چقدره چون اثرپذیری آدمها متفاوته در نتیجه بیشتر روی محتوای خوب و سبک وبلاگ نویسی مانور دادم و خوندنشون رو توصیه میکنم. انتخابشون هم واقعا سخت بود. من چند فاکتور برای انتخاب وبها به عنوان وبهای موثر داشتم که در هر فاکتور و شاخصم چندین وبلاگ قرار میگرفت. خب من از هر شاخصی یک وبلاگ رو انتخاب کردم و همه رو معرفی نکردم. شاخصهام رو در ذیل معرفی هر وب توضیح دادم که بر چه اساس این وبلاگ انتخاب شده.
خوبه بدونید حتی چندتا از این وبلاگها رو مداوماً دنبال نمیکنم و اونها هم دنبالم نمیکنند و حتی شاید با من مشکل هم داشته باشند_که دارند و من مطلعم!_ اما خب برام جذابن و هروقت حجم اندوختهی جذبه در خونم میاد پایین میرم سراغشون. :)
خدمتتون عرض کنم که وبلاگهای حاضر در بیان که خوندنشون رو دوست دارم به قرار زیر هستند (وبها به ترتیب حروف الفبا چیده شدهاند و ترتیب اثرگذاری اونها ممکنه کاملا برعکس چیزی باشه که تصور میشه!!)
1.
بازتاب نفس صبحدمان: آرامش موجود در وبشون رو دوست دارم و نگاهشون به مسائل روزمره، جذاب و خلاقانه است. هرچند که به خاطر حس خیلی خوبی که ازشون میگیرم، خیلی هم باهاشون تعارف دارم و همین باعث میشه مثل دوستان دیگه خیلی هم براشون کامنت نذارم و اعلام حضور نکنم ولی باز هم وبشون برام از جذابترین وبلاگهاست.
2.
بیمارستان دریایی :نویسنده ای از مصادیق بارز حقیقت بخشی به شعار "بسیجی خستگی را خسته کرده!" :) دوستش دارم به خاطر دغدغههاش و به خاطر روحیهی خستگی ناپذیرش. امیدوارم که زودتر برگرده و دوباره بنویسه.
3.
پلاکت وبلاگ روزانهنویسیِ دختری که متنهاش برای من پر از خلاقیت ناشی از سبک نگارشه. هرچند که به نظرم نمیاد که من و جولیک یه روزی بتونیم در واکاویهامون از مسائل به اشتراک نظر برسیم اما خوندن روزانهنویسیهاش غالباً منو سر ذوق میاره :)
به نظرم میاد کاری که جولیک در پستهاش میکنه از مصادیق واقعی وبلاگ نویسیه. وبلاگ پلاکت رو از بین چندین گزینهی متعدد که منطبق بر شاخصِ نحوه نگارش و ادبیات خلاقانه و منحصر بفرد بودند، انتخاب کردم و دوستتر داشتم که همهشون رو نام ببرم اما خب فکر میکنم همهشون موافق باشن که جولیک برای اول شدن تو این گروه شایسته است.
4.
صالحات وبلاگی دغدغهمند و وزین که به مطالعات تخصصی مسائل ن و خانواده در جامعه میپردازه. جملات ایشون خیلی وقتها برام الهامبخش و راهگشا بوده و نگاه من به برخی مسائل رو گسترده کرده. مخصوصا نکاتی که در واکاوی جریانهای فکری موجود در رابطه با ن در جامعه بیان میکنند برای من جذابه. علاوه بر اون کلا با ورود به وبلاگشون از نویسنده حس خوب میگیرم با اینکه با هم بحث و دعوا هم زیاد کردیم :دی
5.
فیشنگار وبلاگی با هدف ایجاد بحث و برپایی کرسیهای آزاداندیشی که اونقدر پرطرفدار هست که اصلا فکر نمیکنم که نیاز به تعریف و توصیه من داشته باشه. وبلاگ مفید برای به اشتراک گذاشتن اطلاعات و دریافت اطلاعات و نحوه نگرش سایرین در مورد موضوعات خاص.
6.
نون و القلم و ما یسطرون وبلاگ دیگری است که نویسندهش فکرهای خوب منتشر میکنه و نگاه آدم به مسائل مختلف رو تغییر میده. من نویسندهی وبلاگ نون و قلم رو از مصادیق انسان های مصمم و با پشتکار تصور میکنم و همین نوع از شخصیت نویسنده برام کافیه تا یک وب رو به طور جدی دنبال کنم.
7.
همسر بهشتی وبلاگ دوست عزیزی که خیلی خوب و سنجیده زندگی ما خانمها رو زیر ذرهبین قرار داده و هر از گاهی به یکی از مشکلات خانمها میپردازه و سعی میکنه برای رفع اون مشکلات و درگیریهای ذهنی و عملی، که عموماً در زندگی خانمهای جامعه زیاد دیده میشه، راهکار ارائه بده. روزگاری که از خودم و شرایطم ناراضی بودم با خوندن وب ایشون عاشق زندگی میشدم و بدیهای خودم رو میدیدم! و هروقت عشقم به زندگی مشترک کم میشد میرفتم سراغ وب ایشون! حتی بدون اینکه تغییری بکنم نگاهم به کل زندگی و خودم و همسرم تغییر میکرد و فکر میکنم همین تغییر نگاهها عاقبت دستم رو گرفت. یه جورایی مدیون ایشون هستم. این نوع از اثرگذاری برای من خیلی ارزشمنده
و اما بار دیگر بلاگری که دوستش میداشتم.
وبلاگ ایشون در پرشین بلاگ منتشر میشد و برای همین ایشون رو از پویش جدا کردم ولی نمیشد از موثرترین وبلاگها صحبت بشه و من از این وبلاگِ پرنور اسم نبرم. ایشون سالهاست که دیگه نمی نویسن ولی خدا رو شکر آرشیوشون تا حدی که در سونامیها حذف نشده(!) در دسترس باقی مونده!
**سالهاااا پیش در اولین روزهایی که من فهمیدم چیزی به اسم وبلاگ وجود داره، توسط دوست عزیزم به
این پست دعوت شدم و از اون به بعد تقریبا هر روز به امید پست جدید ایشون به وبلاگش سر میزدم اعتراف میکنم از اون روز تا الان که نزدیک به ده سال ازش میگذره، هیچکس در عالم بلاگستان به اندازه نویسنده این وب و این متون برای من تاثیرگذار و تحسینبرانگیز نشد، هیچکس من رو اینقدر مدیون خودش نکرد و اینقدر در پرورش افق نگاه من و شخصیت من موفق نبود. نویسنده این وب یک الگوی مناسب برای دختران جامعه است. دختری کاملاً امروزی، فعال و اجتماعیِ کاملاً موفق که به برکت همین وبلاگ نویسی خالصانه و ارزشمندش بعدها اذن دخول به حرم حضرت سیدالشهدا_علیه السلام رو دریافت کرد. امیدوارم بانوی آیههای بلاگستان در اون دیار زیباش که هر اردیبهشت بوی بهارنارنج در کوچه باغهاش میپیچه
برای خاطر آیه ها می نوشت. برای خاطر آیههایی که دوستشان داشت.
**وبلاگ دیگری رو هم اینبار در بلاگفا معرفی میکنم که ایشون هم دیگه نمی نویسه و من به ایشون مدیونم به خاطر همه اشکهایی که به برکت خوندن روضههای دلنشینش بر گونههام دوید. وبلاگ و نویسندهای که در فضای مجازی برای حضرت ارباب
حسینیهی دلش بنا کرد و او هم جایزه خلوصنیت و ارزشمندی مطالبش رو با راهی شدن به دیار سیدالشهداء_علیه السلام از حضرت گرفت. روزگاری بود که گاهی می نشستم دو سه ساعت تمام بارها و بارها روضههاش رو مرور میکردم و اشک میریختم نوشته هاش به تمام معنا رزق بود.
امیدوارم هرجا که هست زندگیش زیر سایه ی عنایات حضرت سیدالشهداء پربرکت و پر نور باشه.
+آه چه حسرتی بر دلم نشست از یادآوری این دو بزرگوار.
دارم فکر میکنم به قلمهایی که ور به سوگند پروردگارند.
یادتونه هر دو تا مقالهم رد شده بود؟
منم هر دو تا رو یکی کردم که وزین تر بشه و تصمیم گرفتم برای یه نشریه ی دیگه بفرستم.
اونهایی که تا حالا برای نشریات مقاله فرستادن میدونن که هر نشریه به طرز اسفناکی یک فرمت خاص داره،
که شما باید و باید مقاله تون رو طبق اون فرمت ارسال کنید وگرنه اصلا بررسی نمیکنند!
و بیراه نگفتم اگر بگم هر تبدیل فرمتی برای یک مقاله ی مثلا بیست صفحه ای حدود یک روز کامل زمان می بره!
نمیدونم این چه کار بیخودیه آخه!
نمیشه اول بررسی کنن اگر تایید اولیه انجام شد برای تایید کلی و نهایی فرمتشون رو ارائه بدن؟ :(
حالا از اینها که بگذریم این نشریه علاوه بر فرمتشون از من تعهد اخلاقی به همراه امضای تمامی نویسندگان و درصد مشارکت هر نفر رو هم طلب میکنه!
اصلا نمی فهمم این چه بازی ایه که این نشریات در آوردن! اصلا چه معنی داره این کارا؟
یه نشریه دیگه بود گفته بود فقط و فقط شخصِ استاد راهنما حق ارسال مقاله رو داره! اگر قراره کسی به غیر از ایشون مقاله رو ارسال کنه، باید نامه کتبی از استاد رو اسکن کنید! این تبصره هم فقط مختص دانشجویان دکتراست!! :|
به خاطر همین پروسه های عجیب و غریب امروز شال و کلاه کردم و گل پسر رو بردم خونه خواهرم و رفتم دانشگاه،
و چشمتون روز بد نبینه که دیدم استاد راهنمای عزیزم راهی دیار غربت شده و حالا حالا ها که هیچ تا سال بعد و سال بعدشم احتمالا نمیاد!!
به ناچار رفتم پیش استاد مشاورم برام امضا کرد، خدا رو شکر خیلی به موقع رسیدم چون داشت میرفت. دو دقیقه دیرتر رسیده بودم ده روز دیگه معطلی داشت!
به استاد گفتم که یک بار ارسال کردم و موضوعاتشون تایید نشده.
گفت دوست داری برام ارسال کنی بخونمش؟ :|
بسیار بسیار خجالت کشیدم که اصلا ایشون رو حساب نکرده بودم و همه ش میرفتم سراغ استاد راهنما. حالا که اون نبود سخاوتمندانه داشت این پیشنهاد رو میداد. ازش ممنون شدم.
حالا امیدوارم رو مقاله م کامنتی نذاره تا سریع بتونم ارسالش کنم.
در راه برگشت دیدم عکس یکی از رفقای قدیمی رو تو دانشگاه روی یک بنر بزرگ زدن!
رفتم ببینم چه خبره دیدم براش صندلی داغ برگزار کردن! :|
فک کن واقعا! :|
فردا هم صندلی داغشه، خیلی دوست دارم برم اما خب معطل کردن دو سه نفر به خاطر دوست داشتنِ خودم، کار عاقلانه ای نیست. اگر مجرد یا بدون فرزند بودم قطعا میرفتم.
این دوست ما از اونهایی بود که من تحسینش میکردم و میکنم هنوز و میدونم فلسفه ی نشاندنش بر روی صندلی داغ موفقیت های تحسین برانگیزش بوده.دیگه نگم از حرفهای دلم ای بابا! ای بابا!
امیدوارم توفیقاتش روز افزون باشه.
+این روزهایی که مستر ماموریت بود و هنوزم هست اختیار خوابیدن عصر بچه ها رو به خودشون دادم و طبیعتاً دوست ندارن ظهرها بخوابن! اینجوریه که شبها ساعت هشت هردوشون در خواب هستند :)
فکر میکنم این مدل خیلی بهتر از خواب ظهرگاهی باشه :) با اینکه باعث میشه گل پسر صبح هم زود بیدار بشه ولی خیلی راضی ام خیلی خیلی الحمدلله و المنه :)
_دقت کردید که مدتهاست از نبودن های مستر ننوشتم؟!_
امروز با مقدمه ای کودکانه رفتم تو حس خاطرات روز عروسیم!
واقعا بیراه نگفتم اگر بگم روز عروسی ما برای من هیچگونه ویژگیای که بتونم اون رو به عنوان روز خاص، لذتبخش، رمانتیک، و هرکلمهای از این دست نامگذاری کنم نداشته!
هیچ لذتی در روزهای سی و یکم تیرماه هر سال برای من یادآوری نمیشه!
من هیچوقت از عکسهای روز عروسیم لذت نبردم! (البته دلایل دیگهای هم پشتش بود!)
هیچوقت حتی فیلم عروسیمون رو تماشا نکردم!
البته هر سال از اون روز خوشحالم که روز همخونه شدنِ من و مستر بود، اما چیزی که بخوام با یادآوریش رو ابرها باشم که هیچ، چیزی که بخوام با یادآوریش لذت معمولی ببرم هم وجود نداره!
چرا؟
چون اون روز اصلاً و اصلاً من و مستر خودمون نبودیم!
ما مثل همهی عروس و دامادها در روز عروسیشون بازیچهی یک سری رسم و رسومات الکی بودیم! واقعاً الکی! همهش الکیه! و هیچ کدومش به ما هیچ لذتی نداد!
حالا مستر رو نمیدونم _هرچند که مستر از لذتبخشترین خاطرات هم لذت خاصی نمیبره چه برسه به این روزِ بی لذت!! :))_
ولی من خودم لذتی از اون روز رو احساس نمیکنم!
اما برعکس اون روز، روز عقدم!
با اینکه روز عقد من در دل یک جنگ سرد عمیق خانوادگی بین خانوادهی من و مستر برگزار شد،
با اینکه تا روزهای قبلش در حد مرگ از خانوادهی مستر و قدر زیادی هم از خودش، خشمگین بودم،
با اینکه توش یه عالمه تیکه و طعنه و کنایه شنیدم،
با اینکه بسیار بسیار ساده و حتی بیهنر برگزار شد و البته باز هم رسم و رسومات خاصی توش رعایت شد _اما رعایتشون تا حدی بود که هیچچیز از سادگی مراسم کم نشه_ اما بازم برام روز جذابیه. و هر وقت یادم میاد تمام لحظههاشو با احساسِ اون لحظاتم یادم میاد.
من تو خونه عقد کردم، نه هزینهای برای سفره عقدم پرداخت کردم، و نه هزینهای برای لباس، و نه هزینهای برای آرایشگاه، و نه هزینهای برای هیچی! و اون روز خیلی خیلی برام دلچسبه. خیلی.
نه به خاطر بیخرج و کمخرج بودنش_که انصافاً جا داشت قشنگتر برگزارش کنیم :دی_ به خاطر اینکه خودم بودم! خود خودم! زیادی خودم بودم! همینی که الان هستم. با همین لباسها اصلاً! با همین چهره، با همین لبخند، با همین دل.
من اون روز معجزهی خطبهی عقد رو با تمام وجودم لمس کردم و مودت و رحمت رو شخصاً هدیه گرفتم،
من اون روز خودِ خودم بودم :)
میدونم که نمیتونم و البته نمیخوام که برای پسرهام تعیین تکلیف کنم اما واقعاً بهشون خواهم گفت که اگر به اون روزگار برگردم به مناسبت عروسیم همهی دوستان و اقوام رو به یک رستوران دعوت میکردم _البته پیشنهاد خودم دعوت به یک کافیشاپ و یک نوشیدنیه ولی خب میگن ولیمهی عروسی جزو مستحباته :)_ و بعد میرفتیم با مستر تو خیابونها میچرخیدیم و بدون استرس میرفتیم حرم، میرفتیم داخل حرم، یه دل سیر زیارت میکردیم، بعد میرفتیم با هم تا صبح تو پارک مینشستیم و قدم میزدیم و از هم صحبتی هم لذت میبردیم بعد میرفتیم یک مسجد نماز میخوندیم و اولین دعای ندبهمون رو هم با هم میخوندیم و بعد برمیگشتیم خونهمون و همهی اون آداب اسلامی ورود به خونه رو هم اصلاً رعایت میکردیم :)
واقعاً اون روزی تو زندگی آدم دلچسبه که بتونی خودت باشی و از لحظههایی که داره میگذره لذت ببری و از ته دلت خواسته باشی که اونجا و در اون شرایط باشی، نه اینکه در قالب یک سری آداب جا بگیری و مدام نگران رخدادهای غیرمترقبه و آدمها باشی.
حالا چند روز دیگه تا دهمین سالگرد روز عقدم باقی مونده!
دهمین سالگرد روز عقد ما چهار تا مناسبتِ خیلی بزرگ و هیجانانگیز داره که همهش هم حول مستر میچرخه(متوجه شدین چه روزیه؟)
این دهمین سالگرد رو به فال نیک میگیرم و از تمامی پیشنهادات ممکنه، برای برگزاری جشن چهارنفرهمون استقبال میکنم. :)
+قبلاً اگر کسی از رسیدنِ دهمین سالگرد ازدواجش میگفت، عملاً فکر میکردم میانساله!! خوشحالم که نسبتاً زود ازدواج کردم و الآن سنم جوری نیست که این حس رو برای خودم دامن بزنه! :))
_ از وقتی کتری برقیمون از فرط گچ گرفتگی صدایی مثل خرد شدن داد حدود یک ماه گذشته، کتریِ طفلکی از بس گچ گرفته بود که دیگه توان جوشاندن آب رو نداشت و این صدا مربوط به تلاشِ خودکار و با فشارِ خود کتری برای کندنِ قطعهای از گچها بود که راهی برای گرم شدنِ آب داخل کتری پیدا بشه و یک تکه گچ به طور خودکار جدا شد و من ضخامت گچها رو دیدم!
همون موقع کتری رو از دور خارج کردم و توش سرکه سیب ریختم تا گچهاش از بین بره. از اون روز تا الآن که یک ماه شده یک روز هم نبوده که کتری برقیِ ما روزی بدون سرکه رو تجربه کنه! هر روز توش سرکه بود، در حال جوشیدن، در حال سرد شدن، در حال تراشیده شدن، در حال سیمکشیدهشدن(حتی سیم ظرفشوییم با سرکه از هم گسیخت!) اما بخشی از گچها قرص و محکم و پابرجا باقی موندن و کتری ما هنوز آزرده است.
درسته که دیروز موفق شدم بالاخره جوری تمیزش کنم که الآن فقط نیم سانیمتر مربع گچ وجود داشته باشه ولی این حجم از استقامت زنگار خیلی برام شگفت انگیزه
_ از وقتی که هستههای خرمالو رو شستم و گذاشتم تو آب هم حدود یک ماه گذشت.هر روز چک کردم که بدون آب نمونه، غرق در آب بود، معلوم بود دوست نداره همکاری کنه، حتی چند بار هستهها جرم گرفت اما درآوردم و شستم و دوباره تو آب گذاشتم، هرقدر هم که در برابر رشد مقاومت کرد بالاخره نتونست در مقابل این حجم از رحمت و نعمتِ وجود آب دووم بیاره. بالاخره جوانه زد :)
_ نمیدونم زنگارهای دلم چقدر مقاومند و چقدر باید برای جداکردنشون از وجودم وقت بذارم و هزینه کنم و به خودم سخت بگیرم، نمیدونم چند روز باید در رحمت مداوم غرق باشم تا بالاخره ریشههای مقاومتی که در وجودم برای رشد کردن وجود داره در هم بشکنه و منم جوانه بزنم، اما میدونم الآن وقتشه! میخوام کار سخت بکنم میخوام به خودم سخت بگیرم، میخوام هرطور شده زنگارها رو جدا کنم. میدونم اگر موفق بشم، اونقدر رحمتت در رمضان واسع و مداوم هست که نتونم در مقابل رشدکردن مقاومت کنم تو فرصتش رو دادی، تو دعوتم کردی به پاکسازی و رشد وعده دادی که کمک میکنی
پس کمکم کن
لطفاً.
+اللهمَّ بارِک لَنا فی رجب و شعبان، وَ بَلِّغنا شَهرَ رمضان، وَ اَعِنّا عَلَی الصِّیامِ و القیامِ، و حِفظِ اللِّسان، و غَضِّ البَصَرِ، و لا تجعل حظَّنا منه الجوعَ و العَطَش
خداوندا ماه رجب و شعبان را برای ما مبارک قرار بده و ما را به رمضان برسان، و ما را در روزهگرفتن و قیام (به نماز)، و حفظ زبان، و پوشیدنِ چشم یاری کن و بهرهی ما از آن را (تنها) گرسنگی و تشنگی قرار مده_دعای پیامبر اکرم صلوات الله علیه در هنگام آغاز ماه رجب.
+ماه رجب برای همهتون پر برکت ^_^
یه مقدار زیادی تاخیر داشتم اما بالاخره قسمت شد این چند خط رو برای لبیک گفتن به دعوت پیچک عزیزم و همچنین جناب ن.ا بنویسم.
ماجرای
پویش موثرترین وبلاگها و
اهداف و قواعد پویش رو حتما میدونین. پس توضیح اضافه نمیدم و میرم سراغ وبلاگ هایی که برای من جزو وبلاگهای خوب بیان هستند که انصافا به سختی انتخاب شدن.(این پست رو روز دوم اسفند با شروع پویش نوشتم و از اون روز هی دارم فهرست رو بالا و پایین میکنم! در این حد سخت بوده نوشتن این پست برای من!) نمیتونم بگم سطح اثرگذاری این وبها چقدره چون اثرپذیری آدمها متفاوته در نتیجه بیشتر روی محتوای خوب و سبک وبلاگ نویسی مانور دادم و خوندنشون رو توصیه میکنم. انتخابشون هم واقعا سخت بود. من چند فاکتور برای انتخاب وبها به عنوان وبهای موثر داشتم که در هر فاکتور و شاخصم چندین وبلاگ قرار میگرفت. خب من از هر شاخصی یک وبلاگ رو انتخاب کردم و همه رو معرفی نکردم. شاخصهام رو در ذیل معرفی هر وب توضیح دادم که بر چه اساس این وبلاگ انتخاب شده.
خوبه بدونید حتی چندتا از این وبلاگها رو مداوماً دنبال نمیکنم و اونها هم دنبالم نمیکنند و حتی شاید با من مشکل هم داشته باشند_که دارند و من مطلعم!_ اما خب برام جذابن و هروقت حجم اندوختهی جذبه در خونم میاد پایین میرم سراغشون. :)
خدمتتون عرض کنم که وبلاگهای حاضر در بیان که خوندنشون رو دوست دارم به قرار زیر هستند (وبها به ترتیب حروف الفبا چیده شدهاند و ترتیب اثرگذاری اونها ممکنه کاملا برعکس چیزی باشه که تصور میشه!!)
1.
بازتاب نفس صبحدمان: آرامش موجود در وبشون رو دوست دارم و نگاهشون به مسائل روزمره، جذاب و خلاقانه است. هرچند که به خاطر حس خیلی خوبی که ازشون میگیرم، خیلی هم باهاشون تعارف دارم و همین باعث میشه مثل دوستان دیگه خیلی هم براشون کامنت نذارم و اعلام حضور نکنم ولی باز هم وبشون برام از جذابترین وبلاگهاست.
2.
بیمارستان دریایی :نویسنده ای از مصادیق بارز حقیقت بخشی به شعار "بسیجی خستگی را خسته کرده!" :) دوستش دارم به خاطر دغدغههاش و به خاطر روحیهی خستگی ناپذیرش. امیدوارم که زودتر برگرده و دوباره بنویسه.
3.
پلاکت وبلاگ روزانهنویسیِ دختری که متنهاش برای من پر از خلاقیت ناشی از سبک نگارشه. هرچند که به نظرم نمیاد که من و جولیک یه روزی بتونیم در واکاویهامون از مسائل به اشتراک نظر برسیم اما خوندن روزانهنویسیهاش غالباً منو سر ذوق میاره :)
به نظرم میاد کاری که جولیک در پستهاش میکنه از مصادیق واقعی وبلاگ نویسیه. وبلاگ پلاکت رو از بین چندین گزینهی متعدد که منطبق بر شاخصِ نحوه نگارش و ادبیات خلاقانه و منحصر بفرد بودند، انتخاب کردم و دوستتر داشتم که همهشون رو نام ببرم اما خب فکر میکنم همهشون موافق باشن که جولیک برای اول شدن تو این گروه شایسته است.
4.
صالحات وبلاگی دغدغهمند و وزین که به مطالعات تخصصی مسائل ن و خانواده در جامعه میپردازه. جملات ایشون خیلی وقتها برام الهامبخش و راهگشا بوده و نگاه من به برخی مسائل رو گسترده کرده. مخصوصا نکاتی که در واکاوی جریانهای فکری موجود در رابطه با ن در جامعه بیان میکنند برای من جذابه. علاوه بر اون کلا با ورود به وبلاگشون از نویسنده حس خوب میگیرم با اینکه با هم بحث و مخالفت هم زیاد کردیم :دی
5.
فیشنگار وبلاگی با هدف ایجاد بحث و برپایی کرسیهای آزاداندیشی که اونقدر پرطرفدار هست که اصلا فکر نمیکنم که نیاز به تعریف و توصیه من داشته باشه. وبلاگ مفید برای به اشتراک گذاشتن اطلاعات و دریافت اطلاعات و نحوه نگرش سایرین در مورد موضوعات خاص.
6.
نون و القلم و ما یسطرون وبلاگ دیگری است که نویسندهش فکرهای خوب منتشر میکنه و نگاه آدم به مسائل مختلف رو تغییر میده. من نویسندهی وبلاگ نون و قلم رو از مصادیق انسان های مصمم و با پشتکار تصور میکنم و همین نوع از شخصیت نویسنده برام کافیه تا یک وب رو به طور جدی دنبال کنم.
7.
همسر بهشتی وبلاگ دوست عزیزی که خیلی خوب و سنجیده زندگی ما خانمها رو زیر ذرهبین قرار داده و هر از گاهی به یکی از مشکلات خانمها میپردازه و سعی میکنه برای رفع اون مشکلات و درگیریهای ذهنی و عملی، که عموماً در زندگی خانمهای جامعه زیاد دیده میشه، راهکار ارائه بده. روزگاری که از خودم و شرایطم ناراضی بودم با خوندن وب ایشون عاشق زندگی میشدم و بدیهای خودم رو میدیدم! و هروقت عشقم به زندگی مشترک کم میشد میرفتم سراغ وب ایشون! حتی بدون اینکه تغییری بکنم نگاهم به کل زندگی و خودم و همسرم تغییر میکرد و فکر میکنم همین تغییر نگاهها عاقبت دستم رو گرفت. یه جورایی مدیون ایشون هستم. این نوع از اثرگذاری برای من خیلی ارزشمنده
و اما بار دیگر بلاگری که دوستش میداشتم.
وبلاگ ایشون در پرشین بلاگ منتشر میشد و برای همین ایشون رو از پویش جدا کردم ولی نمیشد از موثرترین وبلاگها صحبت بشه و من از این وبلاگِ پرنور اسم نبرم. ایشون سالهاست که دیگه نمی نویسن ولی خدا رو شکر آرشیوشون تا حدی که در سونامیها حذف نشده(!) در دسترس باقی مونده!
**سالهاااا پیش در اولین روزهایی که من فهمیدم چیزی به اسم وبلاگ وجود داره، توسط دوست عزیزم به
این پست دعوت شدم و از اون به بعد تقریبا هر روز به امید پست جدید ایشون به وبلاگش سر میزدم اعتراف میکنم از اون روز تا الان که نزدیک به ده سال ازش میگذره، هیچکس در عالم بلاگستان به اندازه نویسنده این وب و این متون برای من تاثیرگذار نشد، هیچکس من رو اینقدر مدیون خودش نکرد و اینقدر در پرورش افق نگاه من و شخصیت من موفق نبود. نویسنده این وب یک الگوی مناسب برای دختران جامعه است. دختری کاملاً امروزی، فعال و اجتماعیِ کاملاً موفق که به برکت همین وبلاگ نویسی خالصانه و ارزشمندش بعدها اذن دخول به حرم حضرت سیدالشهدا_علیه السلام رو دریافت کرد. امیدوارم بانوی آیههای بلاگستان در اون دیار زیباش که هر اردیبهشت بوی بهارنارنج در کوچه باغهاش میپیچه
برای خاطر آیه ها می نوشت. برای خاطر آیههایی که دوستشان داشت.
**وبلاگ دیگری رو هم اینبار در بلاگفا معرفی میکنم که ایشون هم دیگه نمی نویسه و من به ایشون مدیونم به خاطر همه اشکهایی که به برکت خوندن روضههای دلنشینش بر گونههام دوید. وبلاگ و نویسندهای که در فضای مجازی برای حضرت ارباب
حسینیهی دلش رو بنا کرد و او هم جایزه خلوصنیت و ارزشمندی مطالبش رو با راهی شدن به دیار سیدالشهداء_علیه السلام از حضرت گرفت. روزگاری بود که گاهی می نشستم دو سه ساعت تمام بارها و بارها روضههاش رو مرور میکردم و اشک میریختم نوشته هاش به تمام معنا رزق بود.
امیدوارم هرجا که هست زندگیش زیر سایه ی عنایات حضرت سیدالشهداء پربرکت و پر نور باشه.
+آه چه حسرتی بر دلم نشست از یادآوری این دو بزرگوار.
دارم فکر میکنم به قلمهایی که ور به سوگند پروردگارند.
چقدر دوست دارم این فکرهایی که تو سرم میچرخه رو بنویسم.
اما نمیتونم!
واقعا نمیتونم.
حسرت میخورم به وبلاگهایی که افکارشون رو به اشتراک میذارن ولی من جرئتشو ندارم.
نه اینکه از خودم فرار کنم، از خودم نه، از مخاطبام فرار میکنم.
و همین نشون میده که من برای خودم نمینویسم!
کل فلسفه وجودی وبم زیر سوال رفت اصلا!
هعی روزگار :/
با یه سری آدم از تخصصهای مختلف قراره یه کاری رو شروع کنم که هنوز معلوم نیست شدنی باشه. اما خیلی خیلی دوست دارم واردش بشم و به اذن دخول نیاز دارم و البته خیلی هم تخصصی نیست برای من، ولی خیلی دوستداشتنیه.
بگذریم.
یه آقای دکتری تو گروه هست که برای بچههای کارشناسی یه سری مباحث اسلامی رو درس میده. هربار که بحث گروه تموم میشه از چالشهای تدریسش میگه. از اینکه چقدر شگفتزده شده از این موضوع که یک دانشجو تو چشماش نگاه کرده و گفته من به سکولاریسم اعتقاد دارم! :/
یا یکی که اصلا خدا و یا اسلام رو قبول نداشته!
از این حجمِ بیخبریِ یک استاد مملکت از وضعیت جامعه که بگذریم امروز پرسید به نظرتون با دانشجویی که از اول تا آخر کلاس اون ته میشینه و با موبایلش مشغوله و تو هیچ فعالیتی مشارکت نمیکنه چه باید کرد؟ یا با دانشجویانی که هییییچ حدی از حجاب رو رعایت نمیکنند چه کار باید کرد؟
نظر شما چیه؟
+من گفتم اولاً این پیشفرض که همهی مستمعین شما مسلمان هستند رو از ذهنتون خارج کنید و از ابتدا و از چالشهای کلیدی اعتقادی شروع کنید. یک پرسشنامه طراحی کنید و میزان اعتقادات بچهها رو بسنجید و درس رو بر اساس اون پیش ببرید. اصلاً از خدا شروع کنید. از یکی از بچههای بیاعتقاد به وجود خدا بخواید که دلایل و استدلالات نیهیلیستها و آتئیستها رو تو کلاس ارائه بده. و برای چیزی مثل حجاب در ابتدای امر فقط و فقط از قانون مایه بذارید. بعد کم کم اگر نیاز بود (که به نظر من نیاز نیست)به استدلالات عقلی برای حجاب برسید. به قول جناب ن.ا حجاب چیزی نیست که برای اثبات حد نرمال و معمولش نیاز به مایه گذاشتن از وحی داشته باشیم.
حالا نظر شما دوستان چیه؟ این بنده خدا رو یاری کنید.
امروز تو مهد پسرک بازارچه خیریه برگزار کرده بودن.
قرار بود هرکس خوراکی یا لوازمی با خودش بیاره و در بستههای دوهزارتومنی بفروشه. بعد تمام اون پولها برای خیریه مصرف بشه.
منم هشت تا بسته ژله درست کردم که پسرک برای فروش بذاره و چهار تا دو هزار تومنی هم بهش دادم که بتونه خرید هم بکنه.
ظهر که برگشت میگه از چهار تا دوتومنی، دوتاش رو قرض داده به دوستش و دوتای دیگه رو هم بابت خریدنِ یک بسته از ژلهی خودمون داده به مربیهاش!(جداگانه به دو تا مربی پول داده!)
بهش میگم خب چرا برای ژلههای خودمون پول دادی؟ اونا مال خودت بود!
میگه باید پول میدادم.یکی به خانم زبان دادم، دوباره به خانم مربی دادم چون باور نکرد که به خانم زبان دادم!
میگه همهش دنبال کسی بودم که پول اضافه داشته باشه.
میگم خب کسی پول داشت؟ چرا قرض نگرفتی؟
میگه فکر کردم شاید خوب نباشه. اونام خوششون نیاد
خب راستش از این حس عزت نفسش خوشم اومد ولی بچهم احساس ناکامی بزرگی داشت و میگفت من پیراشکی دوست داشتم بخرم!
راستش دلم سوخت بابت تجربهی تلخش! قرض دادنِ تلخ و خریدنِ داراییِ خودش به دوبرابرِ قیمت! :/
چه میشه کرد پسرم؟
رسم دنیا همینه.منابع محدود، رویاهای نامحدود. باید باهاش کنار بیای
+هر وقت میریم خرید به پسرک و گلپسر اجازه میدم یک چیز برای خودشون انتخاب کنن و بخرن. فقط یک چیز.
الآن فهمیدم باید برای پسرک رو مبلغ بیشتر مانور بدم! وقتی میگم یک چیز میتونی بخری متوجه نمیشه که چقدر ارزش قیمتی داره شاید اون یک چیز انتخابی معادل مجموع چند چیز دیگه قیمت داشته باشه باید بیشتر باهاش کار اقتصادی بکنم!
خداوند تمام ویژگیهای خودش رو به انسان افاضه فرموده. و اگر انسان به مقام خلیفه اللهی و انسان کامل برسه نماینده و وجه خدا در زمین خواهد بود. ولی دو ویژگی در پروردگار هست که خداوند نمیتونه اونها رو به انسان افاضه کند. یعنی اصلا شدنی نیست. میدونید اون دو ویژگی چی هستن؟ :)
یادتونه دقیقا ده روز پیش قرار شد مقالهمو بدم استاد مشاورم بخونه که فقط بگه ویرایش میخواد یا نه؟
براش مقاله رو فرستادم جواب نداد. دوباره ایمیل یادآوری فرستادم جواب نداد. امروز پیام فرستادم که ایمیلمو اصلاً دریافت کردین؟
فکر میکنی چی جواب داده؟
نوشته:" سلام. انشالله بعد از عید"
یعنی کارد بزنی خونم درنمیاد از بس که عصبانیام.
هرچی میخوام گذشتهها رو فراموش کنم و باهاش از در دوستی در بیام نمیشه که نمیشه! یادمه همین نوع تعللات ایشون باعث شد که پایاننامه من سه سال طول بکشه! وگرنه اگر به موقع پروپوزالمو امضا کرده بود من همون شهریور نود و سه پایاننامهمو دفاع کرده بودم. همون موقع که ازش میخواستم امضا رو بده گفت اولویت من با دانشجویان خودمه که راهنماشونم، نه اونایی که مشاورشونم! :/
به خاطر سه هفته تعلل ایشون من پنج ترمه شدم و بعدم که گل پسر اومد و این قدر طولانی شد(البته قبول دارم آدم خودش انقدددودر باید سریع باشه که برای استاد بازه تلرانس زیادی باقی بمونه ولی این نباید باعث بشه که استاد هم بی تعهد رفتار کنه).
الان خیییلی شاکیام. خیلی!
+منتظرش نمیمونم. مقاله رو ارسال میکنم نهایتش اگه اکسپت نشد ویرایشی که فرستاد رو برای یک نشریه دیگه میفرستم.
+عنوان: اثر پروانهای یعنی یک تغییر جزئی در شرایط اولیه(مثل بال زدن یک پروانه در آسیا) میتونه به نتایج پرهزینه و غیرقابل پیشبینی منجر بشه(مثلا طوفان در آمریکا)
++قبلا وقتی تو گوشیم تبهای کروم رو مینیمم میکردم و دوباره بازشون میکردم صفحه رفرش نمیشد و از وضعیت قبلیِ صفحه، کارم رو ادامه میدادم. الان تا بیارمشون بالا رفرش میشن و همه سیو نشدهها از بین میرن، کسی میدونه چرا؟
طبق صحبتهایی که با آقای دکتر داشتم امروز خودم رفتم و یه مطالعه حسابی از بیخدایان انجام دادم.
از ریچارد داوکیز و عقاید فرگشتی به استیون هاوکینگ رسیدم و کلی چیز میز در مورد عقایدشون خوندم.
این وسط از دکتر سروش هم به خاطر استدلالش از رد مدعای بیخدایی خوشم اومد.
از مطالعات برتراند راسل خوندم که یک ندانمگرا بوده و از قوری چای کهکشانیش.
از پاستافاریانیسم خوندم و مضحکهای که از دین و عقل بشر ایجاد کردن و واعجبا که توسط سه کشور که لهستان و هلند بینشون هستند به رسمیت شناخته شده! :/
یعنی قشنگ بشریت خودشو مضحکه کرده!
این حجم از بیخردی و بیشعوری قابل تصور نیست اصلا.
+لازم به ذکر است این مطالعات اینترنتی بوده و چند کلیپ و فیلم مشاهده کردم که به اینجا رسیدم و خوشحالم از خوندنشون.
من وجود خدا رو با نیاز توجیه میکنم. با هدف، و با دوست داشتنم. من دوست ندارم دنیای پوچ داشته باشم. پس این راه رو انتخاب میکنم که خدایی هست و معادی :)
پنجشنبه رفتیم خرید.
شنبه دنبال کیفم گشتم و فکر کردم تو ماشین جا مونده و مستر برده.
دیروز دوباره گشتم و وقتی دیدم نیست به مستر گفتم کیف تو ماشینه و شنیدم که لا!
خلاصه که کلی ذهنم درگیر شد.
کارت بانکیم و تبلتم هم تو کیف بود.
بعد از آخرین مغازهای که کیفم رو تو دستم یادم بود، رفته بودیم ساندویچیِ کنار سینما، که به قول مستر ساندویچ کثیف بخوریم!
دیروز با سینمای مذبور تماس گرفتیم و گفتیم شماره ساندویچیِ همسایهتون رو بدین لطفا! :دی
اونم لطف کرد و رفت اون آقا رو صدا زد ازش پرسیدیم کیف اونجاست؟ گفت بله ^_^
آخ که خیالم راحت شد :)
حالا بعد دو روز رفتم بگیرم. میگم یه کارت بانکی توشه از بانک پاسارگاد و اسم لوسیمی هم روشه. یه تبلت هم توشه. میگه دیگه چی؟ میگم دیگه هیچی دیگه! نمیدونم مگه چیزی هست؟
میگه نه خانم اینطوری نمیشه کارت شناسایی بده! :/
صدمتر راه رو برگشتم که گواهینامهمو براش ببرم! :/
عکس رو با من و اسم رو با کارت تطبیق داد و کیف رو داد و عذر خواهی کرد. گفتم چون کیف خودمه اشکال نداره! :/
+فردا پسرک جشن پایان سال داره و باید پیراهن سفید میخریدیم. خب مستر هم که مثل همیشه نیست. صبح رفتم کیفمو گرفتم و بعد رفتم دنبال پسرک بردمش پیراهن خریدیم. بعد رفتیم موهاشو اصلاح کردیم و بعد رفتیم برای مربیش عیدی خریدیم!
واقعا فلسفه عیدی دادن به مربی رو نمیفهمم ولی خب دیگه! :/
امروز بعد از اینکه نماز ظهر و عصر رو به امامت آقای دکتر برگزار کردیم، موقع بازگشت به اتاق جلسه خواستم یه پیشنهادِ هیجانانگیز و تا قسمتی هم سادیسماتیک مطرح کنم و برای مستر نوشتم که :"به نظرت آقای دکتر رو برای جمعه دعوت کنم به دعای ندبه؟"
و این پیام رو به اشتبااااااه برای خودِ آقای دکتر ارسال کردم! :/
بدین ترتیب آقای دکتر اینطوری به خونه ما دعوت شد! :/
+میگم تشریف بیارین خوشحال میشیم. میگه: حالا اول شما مهاتونو بکنین! :دی
+حجم شرمندگی و خجالتم از این اتفاق قابل بیان نیست. فقط خدا رو شکر میکنم که تک تک کلمات پیامم مودبانه و محترمانه بود!
از وقتی فهمیدم جلسات هماهنگی و بارش فکری و بحث و گفتگومون جزو حساب کتابهای حقوقی و درآمدی قرار نمیگیره کلا انگیزه شرکت در جلسات رو از دست دادهم!
میدونم از خلوص نیت به دوره، ولی آخه خداوکیلی بدون هییییچگونه منفعت مادی و معنوی، چطوری باید خودم رو راضی کنم که بعد از یک روزِ فوق سخت در خانه تکانی و در شرایطی که هنوز آشپزخونهم رو هواست و یه عالمه کارِ فوقِ ضروری باقی مونده، در آخرین صبحِ غیرِ تعطیل سال پاشم برم جلسه که پیک نوروزی و مشقِ عید دریافت کنم؟! :/
نه خدایی شما بگو!
با اینکه همچنان هال پذیراییم آشفته است ولی حس خوبی نسبت به خونهتیم دارم.
شاید چون اولین ساله که واااقعا از بیخ و بن همه چیزهایی که میشد شست رو شستم!
و موفق شدم حتی خط خطیهای خودکاری روی دیوار رو پاک کنیم.
امروز دهمین سالگرد عقد من و مستر،
روز پدر،
روز تولد مستر،
و سالگرد ملی شدن صنعت نفته :دی.
حالا با وجود همه کارهایی که باقیمونده بچهها رو میذاریم خونه پدر مستر و میریم سالگرد دهم رو که منطبق بر روز خیلی خیلی مقدسیه جشن بگیریم.
ما یازدهمین سال اشتراک هویتهامون رو تقریباً در لحظه تولد مستر، جشن میگیریم.
مستر عزیزم در اولین دقایق چهاردهمرجب المرجب به دنیا اومده.
و بدین ترتیب در دفتر و مکان،
نام علی آمدش از آسمان ^_^
+به مناسبت این روز سال آینده برای من سال مطالعه نهجالبلاغه خواهد بود، انشالله :)
عیدتون یه عاااالمه مبارک.
و التمااااس دعا.
امروز بعد از اینکه نماز ظهر و عصر رو به امامت آقای دکتر برگزار کردیم، موقع بازگشت به اتاق جلسه خواستم یه پیشنهادِ هیجانانگیز و تا قسمتی هم سادیسماتیک مطرح کنم و برای مستر نوشتم که :"به نظرت آقای دکتر رو برای جمعه دعوت کنم به دعای ندبه؟"
و این پیام رو به اشتبااااااه برای خودِ آقای دکتر ارسال کردم!
بدین ترتیب آقای دکتر اینطوری به خونه ما دعوت شد!
+میگم تشریف بیارین خوشحال میشیم. میگه: حالا اول شما مهاتونو بکنین! :دی
+حجم شرمندگی و خجالتم از این اتفاق قابل بیان نیست. فقط خدا رو شکر میکنم که تک تک کلمات پیامم مودبانه و محترمانه بود!
امسال هرکس منو میبینه میپرسه مشغول چه کاری هستی!
و راستش از اینکه چیزی برای پاسخ دادن دارم بسیار خوشنودم :))
+نگفته بودم نه؟ مدتیه دارم تو یه پروژه از آستانقدس فعالیت میکنم که در تمامی جهات برای من باعث رضایت و افتخاره :) یکی از مهمترینهاش خونگی بودنشه.
راستی آقای کارفرما هم به مجلسمون نیومد. (
اینجا)
بعد از اینکه تعداد قابل توجهی از انبیاء و اوصیاء و اولیاء رو نام میبره و بر اونها درود میفرسته، می فرماید اللّهُمَّ اجعَلهُم اِخوانی فیک
اغراق نیست که بگم همینجای دعا دوست داشتم از فرط شوق جان بدم
+دعای امّداود.
+خداوندا آنها را برادران من در راه خودت قرار بده.
+ راستش اول نوشته بودم از فرط شرم، بعد دیدم حس شوقش برام خیییلی پررنگتر بود. برای همین به شوق تبدیل کردم. این سخاوت امام در دعا و این بلندپروازی بسیااار دلنشین بود برام :)
امروز جای شما خالی به یک اقامتگاه بومگردی رفتیم.
در روستای اردکان که اقامتگاه ممتاز کشور هم شده بود.
یه فضای سنتی و دلانگیز که واقعا برای بچهها و خود ما جذاب بود :)
یکی از دانشجویان دانشگاه خودمون که خیلی خیلی خلاقانه و کارآفرینانه از یک محل جمعآوری زباله چنین محل دلانگیزی(
کلیک کنید) ساخته بود و تو همین پنج شش ساعتی که ما اونجا بودیم ده، دوازده تا بازدیدکنندهی توریست ایتالیایی هم حضور داشتند :)
راستش منطقه ییلاقی پدر مستر هزار برابر این منطقه جاذبهی طبیعی داره همیشه دوست داشتم یه روزی اونجا یک اقامتگاه بومگردی تاسیس کنم.
من عاااشق این کارام و واقعا صاحب اون اقامتگاه رو تحسین کردم که این همه هم اشتغال روستایی ایجاد کرده بود حالا بماند که دولت به جای حمایت، چقدر جلوی پاش سنگ انداخته و چقدر از حریمش رو نابود کردن و مورد سوء استفاده قرار دادن.
این پست رو محض معرفیِ این اقامتگاه نوشتم.
اگر از سمت قوچان به مشهد اومدین نزدیکیهای چناران این روستا و اقامتگاه رو میتونین ببینین و از برج تاریخی رادکان هم دیدن کنین.
اینم سایتشونه.
+چند تا عکس از اونجا رو ببینید.
این رو پسرک عزیزم گرفته که توریستها هم تو عکس دیده میشن،
اینجا محل اقامت ماست به همراه پسرک،
این هم عکس حوض و گلپسری که قهر کرده بود و عکس نمیگرفت! و
این هم نقشه تقسیمات کشوری در سال ۱۳۳۹ که دیوارنگارهی محمدرضا شجریان هست.
+یکی از توریستهای ایتالیایی اومد و از من به عنوان یک آدمِ بومی عکس گرفت :دی
چهار روز دیگه عکسم رو جلد یه نشریه توریستی ایتالیایی خواهد بود :))
امسال هرکس منو میبینه میپرسه مشغول چه کاری هستی!
و راستش از اینکه چیزی برای پاسخ دادن دارم بسیار خوشنودم :))
+نگفته بودم نه؟ مدتیه دارم تو یه پروژه از آستانقدس فعالیت میکنم که در تمامی جهات برای من باعث رضایت و افتخاره :) یکی از مهمترین مزایاش هم خونگی بودنشه.
راستی آقای کارفرما هم به مجلسمون نیومد. (
اینجا)
گمان نکنید که شما خودتان میتوانید یک کاری انجام بدهید. شما آن هستید که اگر یک مگس بیاید آزارتان بدهد شب نمیتوانید بخوابید، یا روز نمیتوانید آرام بگیرید، اگر یک پشه در شب بیاید نمیگذارد شما آرام بگیرید. شما آنکس هستید که اگر یک عنکبوت بیاید حمله به شما بکند میترسید. شما آنکس هستید که اگر یک گنجشک از شما یک چیزی بردارد برود قدرت ندارید از او پس بگیرید.
همه عجز است، همه فقر است، هرچه هست از اوست، از خداست.
+اتفاقات تلخ و جانکاه سیل در شهرهای کشورمون، اون هم در ایام نوروز، مدام این دو آیه رو بهم یادآوری میکنه:
وَ ما تَدری نَفسُُ ماذا تَکسِبُ غَداً(و هیچکس نمیداند که فردا چه به دست میآورد.)
وَ ما تَدری نَفسُُ بِاَیِّ اَرضِِ تَموت.(و هیچکس نمیداند که در کدام سرزمین خواهد مُرد_۳۴لقمان)
چقدر آدمیزاد ناتوان و مقهور قدرت پروردگاره. بقای هیچ لحظهای از زندگی و هیچ نعمتی در زندگی به ارادهی انسان نیستخدا جمیع رفتگان رو به فضل خودش مورد رحمت قرار بده انشالله.
+عنوان: ای انسان چه چیز تو را نسبت به پروردگار کریمت غره کرده است؟(۶ انفطار)
متن: سخنان حضرت امام خمینی رحمه الله علیه.
اینجا با صدای نافذ و دلنشین خودشون بشنوید.
امروز جای شما خالی به یک اقامتگاه بومگردی رفتیم.
در روستای رادکان که اقامتگاه ممتاز کشور هم شده بود.
یه فضای سنتی و دلانگیز که واقعا برای بچهها و خود ما جذاب بود :)
یکی از دانشجویان دانشگاه خودمون که خیلی خیلی خلاقانه و کارآفرینانه از یک محل جمعآوری زباله چنین محل دلانگیزی(
کلیک کنید) ساخته بود و تو همین پنج شش ساعتی که ما اونجا بودیم ده، دوازده تا بازدیدکنندهی توریست ایتالیایی هم حضور داشتند :)
راستش منطقه ییلاقی پدر مستر هزار برابر این منطقه جاذبهی طبیعی داره همیشه دوست داشتم یه روزی اونجا یک اقامتگاه بومگردی تاسیس کنم.
من عاااشق این کارام و واقعا صاحب اون اقامتگاه رو تحسین کردم که این همه هم اشتغال روستایی ایجاد کرده بود حالا بماند که دولت به جای حمایت، چقدر جلوی پاش سنگ انداخته و چقدر از حریمش رو نابود کردن و مورد سوء استفاده قرار دادن.
این پست رو محض معرفیِ این اقامتگاه نوشتم.
اگر از سمت قوچان به مشهد اومدین نزدیکیهای چناران این روستا و اقامتگاه رو میتونین ببینین و از برج تاریخی رادکان هم دیدن کنین.
اینم سایتشونه.
+چند تا عکس از اونجا رو ببینید.
این رو پسرک عزیزم گرفته که توریستها هم تو عکس دیده میشن،
اینجا محل اقامت ماست به همراه پسرک،
این هم عکس حوض و گلپسری که قهر کرده بود و عکس نمیگرفت! و
این هم نقشه تقسیمات کشوری در سال ۱۳۳۹ که دیوارنگارهی محمدرضا شجریان هست.
+یکی از توریستهای ایتالیایی اومد و از من به عنوان یک آدمِ بومی عکس گرفت :دی
چهار روز دیگه عکسم رو جلد یه نشریه توریستی ایتالیایی خواهد بود :))
ازم پرسید به نظرت خدا برای چی دیده نمیشه؟
قبل از اینکه من بخوام جوابمو بگم خودش گفت:
خداوند از شدت ظهوره که دیده نمیشه!
+فکر کنید بهش.
اینَما تُوَلّوا فَثَمَّ وَجهُ اللهِ
به هرکجا که رو کنید به خداوند رو کردهاید. ۱۱۵ بقره.
+عنوان: جملهی خداوند به حضرت موسی علیهالسلام که درخواست دیدن خدا را داشت. آیه ۱۴۳ اعراف.
یکی از بدترین چیزها تو زندگی میتونه این باشه که تو نتونی خودت باشی. یا خودت بودن رو بد بدونی، یا از خودت بودن خجالت بکشی، اما از اونطرف هم هرچقدر با خودت کلنجار میری بازم نتونی با نیت الهی و خالصانه "خودت" رو مخفی کنی و به آدم خوبهی ماجرا تبدیل بشی!
مثلا من نمیتونم به بچهی کسی که هیچوقت حتی پنج هزارتومن به بچهم عیدی نداده، ده سال متوالی بیست هزارتومن عیدی بدم! نمیتونم چشمامو ببندم و فی سبیلالله عیدی بدم! بعد خیلی از خودم بدم میاد که اهل حساب کتابم! ولی نمیتونم دیگه! چه کار کنم؟
+اصولاً تا نتونم اینجور کارها رو خالصانه برای خدا انجام بدم، انجامش نمیدم و با اینکه در نتیجهش از خودم بدم میاد که نتونستم نیتم رو الهی کنم ولی خب انجام ندادنش رو به انجام دادن در راه رضای خلق ترجیح میدم! این همه سال صبوری بس نیست؟ مخصوصاً اینکه عیدی نوروز برای من حکم سنت عرفی رو داره و اصلا نمیتونم این سنت عرفی در بین اقوام نزدیک رو به عنوان سنت حسنه به خودم بقبولونم.
+امام صادق علیهالسلام میفرماید: هدیه بر سه قسم است: هدیه در برابر هدیه، هدیه برای ایجاد محبت و هدیه برای رضای خدا.
وقتی عیدی نوروزیِ بیست تومنی به این شخص، تو هیچکدوم از این سه گروه جا نمیگیره، ترجیح میدم ندم! :/
و برعکس من، مستر هیچوقت درگیر این حسابکتابها نمیشه و همیشه خالصانه و دست و دلبازانه هدیه میده. اینجور همسرها در "خود بد پنداری" مزمن خیلی اثرگذارند! :/
یکی از رویاها و آرزوهام اینه که دیشب و امروزی در حرم حضرت امیر باشم.
این در شرایطیه که در این دو روز حتی نتونستم در حرم حضرت ثامن باشم.
توفیقاتم به شدت و به وضوح تنزل پیدا کرده و هیچ بودنم رو به چشم میبینم.
راستشو بخواید کم کم دارم به اندیشههای جبرگرایی متمایل میشم.
:/
+عید تون خیلی مبارک.
دو ساله که در عید مبعث احساس شرمندگی مفرط دارم بابت تصمیمی که دو سال پیش گرفتم و عملی نشد. اما نمیذارم این حس سال دیگه هم تکرار بشه. با اینکه این که واقعا از عملی کردن تصمیمم میترسم(بیدلیل و با دلیل!) ولی امسال انجامش میدم و استارتشو میزنم. قول میدم. اصلا باورم نمیشه دوسال از تصمیمم گذشته! اغراق نیست که بگم برام انگار سه چهار ماه پیش بود.
دعام کنین. :)
یکی از بدترین چیزها تو زندگی میتونه این باشه که تو نتونی خودت باشی. یا خودت بودن رو بد بدونی، یا از خودت بودن خجالت بکشی، اما از اونطرف هم هرچقدر با خودت کلنجار میری بازم نتونی با نیت الهی و خالصانه "خودت" رو مخفی کنی و به آدم خوبهی ماجرا تبدیل بشی!
مثلا من نمیتونم به بچهی کسی که هیچوقت حتی پنج هزارتومن به بچهم عیدی نداده، ده سال متوالی بیست هزارتومن عیدی بدم! نمیتونم چشمامو ببندم و فی سبیلالله عیدی بدم! بعد خیلی از خودم بدم میاد که اهل حساب کتابم! ولی نمیتونم دیگه! چه کار کنم؟
+اصولاً تا نتونم اینجور کارها رو خالصانه برای خدا انجام بدم، انجامش نمیدم و با اینکه در نتیجهش از خودم بدم میاد که نتونستم نیتم رو الهی کنم ولی خب انجام ندادنش رو به انجام دادن در راه رضای خلق ترجیح میدم! این همه سال صبوری بس نیست؟ مخصوصاً اینکه عیدی نوروز برای من حکم سنت عرفی رو داره و اصلا نمیتونم این سنت عرفی در بین اقوام نزدیک رو به عنوان سنت حسنه به خودم بقبولونم.
+امام صادق علیهالسلام میفرماید: هدیه بر سه قسم است: هدیه در برابر هدیه، هدیه برای ایجاد محبت و هدیه برای رضای خدا.
وقتی عیدی نوروزیِ بیست تومنی به این شخص، تو هیچکدوم از این سه گروه جا نمیگیره، ترجیح میدم ندم! :/
و برعکس من، مستر هیچوقت درگیر این حسابکتابها نمیشه و همیشه خالصانه و دست و دلبازانه هدیه میده. اینجور همسرها در "خود بد پنداری" مزمن خیلی اثرگذارند! :/
+بعدا نوشت: نتیجه این شد که شام دعوتشون کردیم و عیدی ندادیم.
اسلام جمیع امور مربوط به زندگی بشر و تمامیِ شئون و اعمال انسان را برشمرده؛
آنها را به دو قسم طیبات و خبائث تقسیم و طیبات را حلال و خبائث را حرام نموده است.
و تمام!
+این رو بذارین کنار اَلخَبیثاتُ لِلخَبیثینَ وَ الخَبیثونَ لِلخَبیثاتِ وَ الطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبینَ وَ الطَّیِّبونَ لِلطَّیِّبات (نور 26)
+المیزان، جلد هشتم، صفحه 365
امروز ظهر سرکار موندم و توسط آقای دکتر به ناهار دعوت شدم!
هی گفتم نمیام! گفت بیا! آقای فلانی هم میاد.
گفتم من تنهام نمیام. گفت نه بیا غذا نداری.
این شد که منم باهاشون رفتم
ولی بعد از اینکه غذامو دریافت کردم گفتم
اگر اجازه بدین من سر یک میز جدا میشینم! :/
بسیار روشنفکرانه گفت: هرطور و هرجا که راحتین :)
+دیگه اینطوریا! :/
+بعد هی با خودم فکر کردم چقدر این رفتارم مورد پذیرش بود؟ ولی خب آدمی که برای نماز بهش اقتدا میکنم باید لااقل این سطح از درک متقابل رو داشته باشه دیگه. نه؟
و بیان میدارد که آن دین کاملی که حیات طیب بشری را در هر مکان و هر زمان که فرض شود تضمین میکند، نزد پیامبر اوست.
و بشر در رسیدن به چنین زندگانی احتیاج به هیچ چیز بیشتر از امر به معروف، نهی از منکر، تجویز طیبات، و تحریم خبائث و الغاء خرافات و گشودن قید و بندهای بیهودهای که خود به دست خویش زده است ندارد.
حد اعلا و کامل امور پنجگانه مذکور در آیه مورد بحث که عبارت بود از 1. امر به معروف، 2. نهی از منکر، 3. تحلیل(حلال دانستن) طیبات 4. تحریم خبائث 5. برداشتن تکالیف شاقه و قید و بندهای بیخود و غیرالهی، تنها و تنها در اسلام یافت میشود هرچند در سایر ادیان نیز نمونه هایی از هریک از آنها دیده می شود
المیزان، جلد هشتم، بخش سی، ذیل آیات 155 تا 160 سوره مبارکه اعراف
+به اندازه کافی معلوم شد که دارم کارِ قرآنی میکنم؟ :)
+پاسخ سوالِ احتمالی: رشته تحصیلی من متاسفانه هیچ وجهی از قرآنی بودن و اسلامی بودن (به معنای عام جامعه) نداره، نه طلبهام و نه فارغ التحصیل الهیات و علوم قرآن و حدیث.
وای اصلا باورم نمیشه که سر تا پا انرژی منفی شدهم
و تو این کارِ بینهایت ساده درموندهم!
حالم خوش نیست.
مغزم دیگه نمیکشه و درد میکنه،
امروز ده ساعت تمام مشغول بودم
دلم برای بچههام تنگ شده!
کار سادهایه اما فراتر از حد تصورم حجیییییمه!
چطور حجمش رو نفهمیدم؟
چطور بهش گفتم دو روزه تمومش میکنم؟
والا هفت روزه هم تموم نمیشه!
الآن هیچی ندارم که بتونم ارائه بدم
هرچی بیشتر میرم کمتر نتیجه میگیرم
اصلا انگار هیچی پیش نرفته.
بدتر از ویرایشهای نهایی فایلهای پایان نامه وقتگیر و بینتیجه است!
راستش اصلا امید ندارم که تموم شدهی کار رو بتونم ببینم!
بچههااااا دعا کنین جلسه ما بی حرف پس و پیش فردا برگزار نشه!
یک روز. حداقلِ حداقل یک روز وقت میخوام. کمک! :((
کمک :(((
+بعداً نوشت: جلسه به روز بعدتر موکول شد و عملا ده ساعت کاری بهم اضافه شد.
از دعاهای همه ممنونم ^_^
واقعا برام مهم بود و هست. من آدمِ سرشکستگی و شرمندگی جلوی کارفرما و استاد نیستم. اصلا برام قابل تحمل نیستخودم هم دیشب براش نذر کردم :)
ولی حالم خیلی بده. عملا بیمار شده م و از جام نمیتونم ت بخورم. سرم سنگین شده. منی که هر روز از ساعت هفت بیدار و فعالم، امروز تا ساعت ده تو تخت بودم و اصلاً نمیتونستم پایین بیام.این دو سه روز گل پسر حالش خیلی ناخوش بود و تب داشت الان یه پوست و استخون شده بچهم آب شده تو این مدت همه ی اینها خستگیِ مفرطی رو به جان و روح و روانم وارد میکنه و باعث کندیِ پیشرفتم میشه ولی خب همین که ده ساعت که شاید خالصش پنج شش ساعت بشه، به وقتم اضافه شده بازم ارزشمنده. امیدوارم بتونم کار رو تموم کنم و فردا دست پر برم هنوز امیدوارم جلسه فردا هم به بعداز ظهرش موکول بشه :دی
ان شالله همهتون همیشه سلامت باشین.
آخ آخ آخ!
حالا چطوری برگردم سر کارم؟
فک کن بیای ناهار بخوری
با این وضعیت مواجه بشی!
+همینطوری به امید فرج صبر کردم تا اینکه مادرشوهر خواهرم اومد گفت میبرمت:دی
از مصادیق واقعی نزول فرشته از آسمان :)
تو ماشینش نشستم تا غذاشو بگیره و بیاد که بریم که تااااا اومد بارونم بند اومد!
اینم ویوی اتاق، بعد از بازگشت. صبح که اومدم خشک بود! الان یه جوری صدای رودخونه میاد انگار که کنار آبشار نشستم!
+کاملاً قابل شناسایی شدم :/
+از شروع نگارش پست تا انتشارش حدود بیست دقیقه شد.
گاهی امری درونی نباید در بیرون انعکاس یابد و لازم است مانند رازی در درون باقی بماند.
گاهی لازم است فرد از خود رفتار و حالاتی را بروز دهد که در درون او نیست و یا خلاف آن است.
آنچه که باید در رابطه با انتقال درونیات به بیرون مورد توجه فرد قرار گیرد همراستایی درون و بیرون با حق و حکم الهی است. چه اینکه درون و برون انسان با یکدیگر در یک راستا قرار بگیرند یا نگیرند.
+نمیتونم منبع بزنم! :/
یکی از سوالات جدی من اینه که واقعا نمیدونم ما تا چه حد در برابر حرفها و روابط متقابلمون مسئولیم.
آیا فقط نسبت به نیت و بیان خودمون مسئولیم یا نسبت به برداشت طرف مقابل هم مسئولیم؟
اگر برداشت مخاطب مهمه، خب تا چه حد مهمه؟
نمیشه که من به کسی بگم بالای چشمت ابرو داری و اون بهش بر بخوره و من مسئول دلجویی ازش باشم. میشه؟
دیدین خیلی وقتها وقتی به کسی میگیم کارت اشتباهه و خیر سرمون میخوایم نهی از منکر بکنیم یهو جبهه میگیره و میگه دلمو شکستی؟
این نوع واکنشها به وضوح داره باعث مسکوت موندن واجباتی مثل نهی از منکر میشه و در نتیجه موضوع خیلی مهمیه.
تو این موارد باید چه کار کنیم؟! فقط هم منظورم نهی از منکر نیست. سوالم کلّیه.
چه معیاری برای تشخیص این موضوع دارین؟
+میدونم که در این موارد عرف صالح مسئولیت افراد رو مشخص میکنه اما واقعا خیلی وقتها آدم میمونه چطور قضاوتی بکنه. چون چند نفر میگن این جمله یا این نحوهی بیان نوعی توهینه، و چند نفر میگن نیست. :/
من حتی از بزرگواران هم گاهی شوخی ای شنیدم و دیدم که میگم مناسب نبود. اما مطمئنم اون بزرگوار هیچ منیت و شائبه و قصدی برای تحقیر طرف مقابل نداشته و فقط شوخی کرده!
یادم میاد جوان بودم، یه ماجرایی از یکی از بچههای فامیل شنیدم،
به شوخی تو جمعی که فقط من و مامانم و خواهرم بودیم از عبارت "دوستپسر و دوستدختر" استفاده کردم.
مامانم رنگ از چهرهش پرید، گفت هرگز نام عمل فحشاء رو به این سادگی بیان نکنگفتنش قلبت رو کدر میکنهگناه رو در نظرت عادیتر میکنه و روحت رو تنزل میده.
بعد هروقت که رساله میخوندم میدیدم هرجایی که از گناهی بزرگ صحبت شده یه عبارت قبل و بعدش هست: معاذ الله، العیاذ بالله، نعوذ بالله.
قضیه جدی بود و به تجربههای تلخ دریافتم حق با مامانم بود
حالا این روزها خیلی راحت نه تنها اسم گناهها و فحشاها رو مطرح میکنیم که در موردشون هم میخونیم و هم صحبت میکنیم و فراموش میکنیم یکی از علل پاکی روح غفلت از گناهه غفلت از اینکه فلان مدل گناه هم هست خودش یک حُسنه.
پیامبر معصوم و بلندمقام ما هر روز برای حرفها و شنیدههایی که ناخواسته گردی از غفلت رو به قلبشون وارد میکرد استغفار میکردند.
این سنت حسنه رو به زندگیهامون وارد کنیم.
هر روز استغفار کنیم برای حضور در این دنیایی که خیلی راحت گرد که هیچی، لکههای سیاه بر قلبمون میشینه و صحنهها و جملههایی می خونیم که ناخواسته قلبمون رو لکه دار میکنه.
مراقب ساحت قدسی روح و قلبمون باشیم
دیروز بعد از ارائه، یکی از همکارها(که با اونم فقط دو بار سلام علیک کردهم و دیگر هیچ) جلدی پرید رفت و منم که داشتم از گرسنگی تلف میشدم تصمیم گرفتم برم تریای مهندسی که غذای گرم هم داره.
یکی از بچهها منو رسوند و چون دیر شده بود غذایی وجود نداشت و من رفتم یه چیزبرگر برداشتم.
داشتم برای حساب کردن میرفتم که یک دخترخانم کاااملا غریبه ازم پرسید: پیتزا نداره؟
گفتم چرا! بگین براتون میارن.
بعدم رفتم سمت دخل که اون همکارمو دیدم که جلدی پریده و رفته بود.
سلام علیک کردم گفتم شما کی اومدی اینجا؟ گفت رفتم دنبال خواهرم و م اومدم و خواهرش رو نشون داد.
برگشتم دیدم همون دخترِ کاااملا غریبه است. خندیدم گفتم عه! ما که همدیگه رو میشناسیم :))
خواهره هم که در حد لالیگا پایه بود گفت آرههه چطوری شما؟
همکارم کنجکاو شد که ما همو از کجا میشناسیم. هی من خواستم بگم ولی خواهره نمیذاشت میگفت ما خیییلی وقته با هم دوستیم :))
من گفتم میرم حساب کنم میام. (در حالی که شک داشتم آیا درسته برم پیششون و تو فضای خواهرانهشون وارد بشم وقتی که فقط تا حالا دو جمله دیالوگ بینمون رد و بدل شده؟)
حالا فک کن من در چنین افکاری بودم که خواهره دنبال سرم اومد گفت ببین من زهرام، متاهلم، لیسانس مدیریت دارم و حفظ قرآن کار میکنم. بیا به خواهرم بگیم ما واااقعا خیلی وقته همو می شناسیم.
به واقع از این حجم از پایگی شگفت زده بودم ولی طبیعتاً منم کم نیووردم و مشخصات خودمو گفتم و رفتیم برای سرکار گذاشتن!
هرچی همکارم می پرسید خب کی همو دیدین؟ (آخه ما هیچ وجه اشتراکی نداشتیم!) خواهره میگفت دوستیم دیگه. سالهاست که دوستیم. و منم یه چیزی میگفتم که بدونه ما چه رفاقت دیرینهای داشتیم!
مثلا فامیلی خواهره رو روی کارت بانکیش دیدم که ادامه فامیلی داشت. به همکارم گفتم من نمیدونستم فامیلیت ادامهش اینه وگرنه میفهمیدم خواهر زهرا هستی :دی
و انقدر این خواهره قربون صدقه من و بچههام رفت که خدا میدونه فقط برای اینکه همکارمو تو خماری بذاره!
کلا اینکاره بود حرفهای در حد لالیگا :))
طفلک همکارم قشنگ تو خماری بود و منم کم کم دیگه واقعا دلم براش سوخت :))
چون خودم اصلا نمیتونم چنین حدی از خماری رو تحمل کنم :)) و اینو هم گفتم بهشون :دی
بعد یه کم از استادها غیبت کردیم و باز تو وجوه دیگری همو تو خماری گذاشتیم و هیچ کس هم هیچی به دیگری لو نداد :)) مثلا به من گفت با یکی از اساتید نسبت فامیلی داره ولی نسبتش رو نگفت. خب منم تصمیم گرفتم برم از خود استاد بپرسم :))
آخر هم رفتیم تو لالهزار دانشگاه عکس گرفتیم و در مجموع خیلی خوش گذشت. :)
نمیدونم آخر بهش گفت یا نه ولی تا بودیم هیچکدوم چیزی بروز ندادیم :)
+خواهره کلی ترغیب کرد که هدف فراموش شدهم رو دوباره استارت بزنم. ازش ممنونم :)
+تو غیبتهامون فهمیدم دوتا دیگه از همکلاسیهام برای دکترا رفتن کانادا. هعی روزگار! :/
+غیبت در اینجا به معنای ارائه اطلاعات است. مثلا اینکه دکتر فلانی کجا رفت و اون یکی چندتا بچه داره:دی
+همکارم خودش همدانشکدهای و تقریبا هم رشتهمه ولی دکتراست و گرایشش با من متفاوته.
همکاران بسیار صمیمی و پایهای دارم.
بسیار بسیار بسیار!
یعنی من خودم که آدم اجتماعی و صمیمیای محسوب میشم ولی اونا زدن رو دستم.
مثلا همکاری که دیروز علامت میداد برای نتایج، تا حالا فقط دو سه بار باهاش سلام علیک کردم و دیگر هیچ!
و مدل همدلی همهشون به سبک رفاقتهای چندساله بود.
برای مامانم که اینها رو تعریف کردم گفت: متاهلن؟
گفتم نمیدونم! یکی شون رو میدونم متاهله و یکی هم جدا شده.
گفت میدونن متاهلی؟
گفتم آره.
گفت همونه که صمیمیان!
خیلی فکر کردم که ربطش چیه! گفتم ربطی نداره ها!
گفت چرا. خیلی تاثیر می ذاره!
:/
قشنگ یه ربع درگیر تاثیر تاهل من بر صمیمیت اونها بودم تا اینکه فهمیدم مامانم فکر کرده همکارانم آقا هستند! :))
گفتم نههه همهشون خانمن. :دی
خدایی من موندم مامانم در مورد من چی فکر کرده بوده که به پشتوانهی متاهل بودنم، وسط ارائه با یک آقایی هی به هم علامت بدیم از رتبهها و نتایج! :/
:/
+اینو اینجا هم گفتم که سوء تفاهم پیش نیاد یه وقت :)
+یادم بمونه که بیام یه خاطره از این حجم از صمیمیتشون بگم.
امروز ارائه داشتم.
کار پروژهمون رو باید برای اساتید ارائه میدادم.
انقدر درگیر کار بودم که داغون شدم اصلا.
دلشوره رتبهها بگیر نگیر داشت، هی یادم میومد دلشوره میگرفتم، هی یادم میرفت درگیر کار میشدم!
حالا فکر کن وسط ارائه به محض اینکه آقای دکتر مشغول حرف زدن با اساتید شد زدم سایت سازمان سنجش. نتیجه نیومده بود.
وسط ارائه یکی از همکارها علامت داد: نتایج!
منم علامت دادم: نیومده! :))
باز علامت داد: چرا اومده.
فقط منتظر فرصت بودم.
تا یه لحظه مجال پیدا شد ساکت شدم و دکتر وارد بحث با استاد شد و من زدم رتبهم رو دیدم.
یه رتبه کذایی که رو پیشونیم مهر شده انگار!
همون رتبه پارسال! :/
باز همکارم علامت داد: چی شد؟
با دست رتبهمو نشون دادم.
علامت داد: عالی شدی :))
تقریبا تمام همکاران دانشجو دکتران.
کلی تشویقم کردن :/
گفتن میاری امسال. ولی خب خودم بعید میبینم. :((
البته اینم بگم که درسته رتبهم همونه ولی تعداد شرکتکنندههای امسال ۴ برابر بود و پذیرش این رشته هم در مجموع کشوری حدود هفت برابر رشته پارسالمه!
یعنی رقبام یحتمل کمترن :/
خلاصه که اینطوریا.
دعام کنین. برام مهمه.
استرس فردا افتاده به جونم.
و دلم عجیب شور میزنه. خیلی شور میزنه.
پارسال حسم رو نوشتم. امسال هم مینویسم.
خدایا من امسال واااقعا میخوام قبول بشم. کمکم کن لطفا.
میدونم آزمون سخت نبود، میدونم من بد دادم، میدونم چندین تا سوال رو خیییییلی الکی از دست دادم ولی تو کمک کن. میدونی که بیسواد نرفته بودم سر جلسه.
میدونی که زحمت کشیدم شاید کافی نبود و یه ماه خیلی کم بود، ولی بود و تو منو خوب میشناسی.
کمکم کن رتبه بیارم لطفا، لطفا، لطفا. :((
این شوهر با زنى که طلاقش داده به وسیله ازدواجى که باهم کرده بودند، و به خاطر نزدیکى و وصلتى که داشتند، مثل شخص واحد شده بودند و آیا ظلم کردن این شوهر به آن همسر که در حقیقت ظلم کردن به خودش است، و مثل این است که به خود آسیب برساند، جاى تعجب نیست؟ قطعا هست.
و لذا از در تعجب مى پرسد چطور حق او را از او مى گیرى، با اینکه تو و او یک روح در دو بدن بودید، و یا به عبارتى دیگر از نظر پیوند دو روح در یک بدن بودید؟
+ترجمه تفسیر المیزان علامهطباطبایی ذیل آیه ۲۱ نساء.
+همیشه از آقایون و خانمهایی که شوخیهای ناروا، جوکهای تحقیرکننده و جملات سخیف نسبت به جنس مخالف و ویژگیهای ناشی از خلقت او استفاده میکنند بهتزده میشم. و اگر اونها متاهل باشند این بُهت من چند برابر میشه. من فکر میکنم میزان درک آدمها از ازدواج و فلسفه خانواده و حتی خلقت رو میشه تو تفاسیرشون و حتی شوخیهاشون نسبت به جنس مخالف پیدا کرد
درسته که برای گفتن این مطلب دیر شده و دو روز پیش باید میگفتم اما خب دیر گفتن بهتر از هرگز نگفتنه و میگم برای سال بعد انشالله یادمون باشه :)
این که اصل فضیلت نیمه شعبان به شبِ نیمه شعبان هست.
و روز نیمه شعبان عید به حساب نمیاد.
سوء تعبیر نشه، عید به معنای روز با برکت چرا، روز خوبیه ولی عید به معنای روزی خاص و مورد عنایت برای انجام اعمال و مناسک و مستحبات، خیر.
روز جمعه، عیدتر از روز نیمه شعبانه(البته حضرت هم در روز جمعه متولد شدهاند)
شما اگر میخواید از نیمه شعبان انشالله بهره کافی و وافی ببرید باید بر درکِ شبِ نیمه شعبان همت کنید.
متاسفانه اطلاعرسانی در این باره خوب نیست و در شرایطی که شبِ نیمه شعبان مثل شبِ قدر ارزشگذاری شده اما توجهی بهش نمیشه و ملت به روزِ نیمه شعبان، بیش از شب نیمه شعبان، همت دارند و نمیدونم علتش چیه.
در کل فکر کردم گفتنش بد نیست.
انشالله که ایامتون تا شب قدر و تا همیشه در سایه عنایات حضرت بقیه الله بگذره.
و این روزهای پایانی شعبان رو قدر بدونیم ان شالله.
فرمودند این دعا رو در اواخر ماه شعبان زیاد بخونید:
اللهم اِن لَم تَکُن غَفَرتَ لَنا فی ما مَضیَ مِن شَعبان فَاغفِر لَنا فیما بَقیَ مِنه.
خداوندا اگر در روزهایی که از شعبان گذشته ما را نبخشیدهای، در روزهای باقیمانده ما را ببخش و بیامرز.
+لطفا سوء تعبیر نکنید. من خودم اومدم عید رو تبریک گفتم :) یادتونه؟
هر انسانی در زمین نسبت به نسل بعد از خود مکلف است.
و از مهمترین فواید بقای هر انسان، آن است که برای تولد نسل خود، بستری پاک مهیا کند.
سرمایهگذاری بر این بستر بسیاری از هزینههای تربیتی و آموزشی دورههای بعد را کاهش میدهد.
+وَ شارِکهُم فی الاموال و الاولاد.
با آنها در اموال و اولاد شریک شو(خطاب پروردگار به شیطان در مورد آنهایی که به راه شیطان میروند شراکت در اموال و اولاد بشر به شیطان وعده داده شده)(۶۴اسراء)
+عنوان: و تقوای خدا پیشه کنید و بدانید که خدا را ملاقات خواهید کرد(۲۲۳ بقره)
پسرک: از آقایونی که رو چونهشون ریش داره خوشم نمیاد!
من: همه رو چونهشون ریش دارن. بابا هم رو چونهش ریش داره.
پسرک: نههه اونایی که میشناسم که هیچی، اشکالی نداره، ولی مردهای غریبه از اونهایی که چونهشون ریش داره بدم میاد.
من: خودت هم بزرگ بشی رو چونهت ریش در میادااا! :دی
پسرک: مهم نیست. مطمئن باش تا اون موقع این حسم رو فراموش کردهم!
من: :/
وااااقعا تا حالا هیچوقت اینطور قانع نشده بودم :))
دیروز یک سطحی از میزبانی و مهماننوازی رو مشاهده کردم که اصلا به عمرم ندیده بودم.
فکر کن تو یه جلسه کاری حضور داشته باشی که یه مهمان از شهر دیگه هم باشه. بعد میزبان، وسط جلسه بگه فعلا اجازه بدین مهمان بیاد ناهارشو بخوره بعد ادامه بدین. و فقط اونو برای ناهار دعوت کنه و به بقیه بگه برین منزلتون ناهار بخورین و برای ادامه جلسه برگردین! :/
شدنیه اصلا؟ :/
ولی شد!
لذا ما با همکارا رفتیم آتیش زدیم به حقوقمون :/
+خیلی خستهام. به نظرم میاد که لابد از لحاظ جسمی به مشکلاتی خوردم که کار کردن اینطور از درون منو خسته میکنه و از پا میندازه. اصلا نمیدونم تو ماه رمضون قراره چطوری کار کنم!
+آقای مهمان خیلی خوب بود. دوست داشتم میتونستیم و نشر بیشتری باهاش داشته باشیم.ذهنی خلاق داشت. کاش میدونستم چطور میتونم ذهنم رو پرورش بدم؟
۱. یه زمانی از مشخص نبودن تایم کاری مستر واقعا شاکی میشدم.
وقتی میگفت شش میام و هفت میومد، امروز برمیگردم و فردا برمیگشت و این چیزها واقعا ناراحت و گاهی هم عصبیم میکرد.
حالا دو روزه خودم مبتلا به این شدم و بیشتر از ناراحتی احتمالی مستر خودم وقتی سابقهم رو یادم میاد کلافه میشم. خلاصه که من نه اینطرف دخل حالم خوبه و نه اونطرف! :/
۲. امروز یه پیشنهاد شغلی دریافت کردم که رویای ده سالهم بوده از سال دوم دانشگاه دلم میخواست بهش برسم. گفتنش ممکنه امر رو مانع بشه پس تا قطعی شدنش صبر کنید. البته اونهایی که منو میشناسن شاید یه چیزهایی بدونن
۳. امروز یه کار هفت ساله رو تموم کردم. اونم به صورت نه چندان دلچسب. :/
۴. واقعا نمیتونم احساسم رو توضیح بدم اون وقتهایی که تبلیغ فیلم "ژن خوک" رو میبینم. تحسین توام با احساسات خاصی با شنیدن این ترکیب اسمی بهم دست میده! فیلم رو ندیدم اصلا و نمیدونم در مورد چیه اما عنوان فیلم از مصادیق بارز خلاقیته! :)
۵. یه آقای دکتری (از اساتید دانشگاه که استاد و همرشتهای من نیست) من رو در اولین روز ملاقاتمون به این آقای کارفرما معرفی کرد و من وارد پروسهی دلچسبی از زندگیم شدم. با توجه به اینکه هر روز تو محل کار میبینمش و سلام علیک داریم، به نظرتون به مناسبت روز معلم به رسم تقدیر و سپاس براش هدیهای مثل یه گلدون گل، ببرم؟
گفتم یکی از همکارهام از همسرش جدا شده؟
بعد از سه سال دوره عقد و دوسال زندگی مشترک. یعنی در مجموع پنج سال، بدون فرزند.
همسن خودمه و راستش خیلی دوست دارم ازش چیزهایی بپرسم.
این اولین نفریه که با این سابقه ازدواج تو اطرافیانم هست و جدا شده.
البته اگر یه روزی بهم بگه بیا هرچی دوست داری ازم بپرس بازم فکر نکنم چیز زیادی بتونم بپرسم!
شاید بیشتر دوست داشتم وبلاگی میداشت و میخوندمش
فکرمو مشغول کرده.
حالا امروز فهمیدم والدین یکی از همکلاسیهای پسرک هم جدا شدن
آخ که این دیگه خیلی فاجعه است
قراره یه مدت هم با این خانم همنشین باشم
کاش بشه یه کم حرف بزنیم
+شایدم بیش از اینکه بخوام اونا چیزی بگن، میخوام از نگرانیهای خودم حرف بزنم! :/
خب پس کاش نشه و حرفی هم نزنیم.
هرچند بسیاری مواقع گفته میشود که در دموکراسی خواستههای مردم است که به شکل ت بروز پیدا میکند اما واقعیت این است که نخبگان جامعه افکار عمومی را به سمت تامین منافع خود سوق میدهند. مردم در نظامهای ی گوناگون غالبا بیتفاوتند و نسبت به تگذاریهای عمومی هم اطلاعات ضعیفی دارند و این خواص هستند که آراء و افکار آنها را به سمت منافع خود شکل میدهند. لذا حقیقت این است که تها در جهت منافع خواص شکل میگیرند نه مردم. :)
به همین سادگی.
چند وقت قبل مامان یکی از بچهها تو گروه مامانا بچهها رو برای تولد پسرش دعوت کرد و منم اصلا فکر نمی کردم که به خاطر اصول و قواعدم بتونم بذارم پسرک تو جشنشون شرکت کنه!
ولی خب وقتی فکرهامو کردم به این نتیجه رسیدم که خوبه بذارم این تجربه رو تو زندگی کودکیش داشته باشه. :)
و طبیعتا نمیشد اجازه بدم بدون بررسیهای لازم و شناخت من بره خونه کسی.
لذا سوالات اولیه رو پیامکی از مامان بچه پرسیدم و وقتی جوابهای مناسبی گرفتم گفتم منم چند دقیقهای میام تو مجلستون.
از این بابت که برم فضا رو چک کنم :دی
خلاصه که رفتم و فضا هم مطلوب ارزیابی شد و بلند شدم که بیام که اجازه ندادن و گفتن دلخور میشم لطفا بمونین :)
بعدم دیدم مامانهای دو سه تا دیگه از بچهها هم اومدن و این شد که موندیم و حرف زدیم و هم به من خوش گذشت هم به پسرک ^_^
یه کم از اصول و قواعد من هم تخطی کردن که نگران شدم ولی سریع جمع شد و قابل اغماض بود :)
حدود سیزده چهارده تا از همکلاسیهاش بودن و واقعا باید بگم چقدر فضای مهمونی بچگانه با مهمونیهای مرسوم متفاوته! واقعا واقعا! خیلی دلچسب و هیجانانگیزتره :)
ترغیب شدم یه تولد اینجوری برای پسرک برگزار کنم :)
یه سوال دارم،
این ولایتی که بین مذهبیون جا افتاده که مرد بر همسرش ولایت داره یعنی چی؟
چون مرد بر همسرش ولایتی نداره.
ولایت یعنی امکان تصرف در اموال و امور یک شخص.
و مرد تنها بر فرزندانش ولایت دارد.
بر فرزندان پسر تا بلوغ و بر فرزندان دختر تا ازدواج.
مرد حتی حق قصاص قاتل همسرش رو هم نداره!
بزرگترین عامل هلاکت انسان شهوت شکم است، همان بود که آدم و حوا را از بهشتی که دارالقرار بود به دنیا که دارالافتقار است فرستاد. در حقیقت شکم سرچشمه شهوات و منشا دردها و آفات است و شهوت جنسی پیرو آن است، و به دنبال این دو، شهوت جمعآوری مال و مقام است که خود وسیلهی شهوت بیشتر در هردوست، و به دنبال آن، تنازع و درگیری در دسترسی به مال و مقام، و بعد ریا و خودنمایی و تفاخر و تکاثر و خودبرتربینی است، و این امور عاملی برای حسد و کینه و عداوت و دشمنی است، که دارندهی آنها مرتکب انواع ظلمها و منکرات و فحشا میشود.
+مرحوم فیض کاشانی در کتاب المحجه البیضاء.
+امام باقرعلیه السلام فرمود شکم که پر باشد انسان طغیان میکند و نزد خدا هیچ چیز منفورتر از شکم پر (از زیادهروی) نیست.
+امروز فکر کردم اینکه همه ما تو رمضان بسته بودن دست و پای شیطان رو احساس میکنیم، علتش شاید این باشه که اصلیترین عامل وسواس شیطان که همان شهوات شکمه تعطیل میشه، قبلا هم خونده بودم که از اولین قدمهای خودسازی، مقابله با هوسها و امیال شکمپرستانه است و عملاً در ماه رمضان دیگه لذت اصلی دنیای حیوانی برای تمتع و لذتجویی، و راه اصلی نفوذ شیطان بالکل از بین میره. یعنی خدا قشنگ دست گذاشته رو نقطهی حساس :)
+رمضانتون مبارک :)
+ادامه مطلب رو هم اگه دوست داشتین بخونین.
ادامه مطلب
در بین موجودات تنها انسان است که توان گزینش بین دو زندگی حیوانی و الهی را دارد. زندگی حیوانی در قرآن با نام لهو، لعب، تفاخر، تکاثر در اموال و اولاد و. معرفی شده و هرقدر انسان از لهو و لعب زندگی حیوانی دور شود بهرهی او از حیات الهی بیشتر و میزان دریافت صفات رحمانی و معنوی او بیشتر میشود.
حقایق فطری انسان بر لوح جان او نگاشته شده و خواندن آن است که باعث میشود انسان توان ارتباط با غیب و کشف حقایق را کسب کند. انسان در مواجهه با پدیدهها و رخدادهای زندگی در صورت مراجعه به لوح فطری خود به شناختی میرسد که حاصل از انطباق دیدهها با درون خود اوست. به چنین علمی معرفت گفته میشود. به ساختاری که منجر به چنین شناختی میشود عرف گویند و حقایقی که لازم است بر این مبنا شناخته شود را معروف و مسائل مخل این معارف را منکر گویند. لذا امر به معروف و نهی از منکر، امر به امور فطری و حقیقی و نهی از امور بازدارنده از فطرت و حقیقت است.
+بیایید قدری بیمنبع زندگی کنیم! :دی
تا حالا خیلی ماجراها اتفاق افتاده که حد وابستگیم به خانوادهم رو بفهمم،
بر خلاف چیزی که سعی میکنم بروز بدم و یا حتی ناخودآگاه بروز میدم، خیلی خیلی وابسته به تعاملات با خانواده هستم.
این، همون چیزیه که خدا بارها از این ناحیه امتحانم کرده و بر من سخت گرفته و سخخخخت گذشته و میدونم که خیلی لطف کرده که به سختتر از اینها آزمایشم نکرده.
برام عجیبه! منی که دغدغهی مشغولیت، یکی از دغدغههای همیشگی خونهداریم بود و به دنبال راهی برای مشغول شدن و بهرهبرداری بودم حالا تو همین یک ماهی که مشغولم یه جوری دلم برای خانواده و بچهها و مستر تنگ شده انگار که مدتهااااست ندیدمشون.
این حس خیلی تلخ و بلکه جانکاهه و اونقدر تلخ هست که وقتی تجربهش میکنی در حافظهت ثبت بشه و دفعهی بعد به سادگی بفهمی که آخرین بار تو چه موقعیتی تجربهش کرده بودی.و من نهتنها آخرین بار که همه دفعات قبل رو یادمه و آخرین بار روزهای دفاع بود
روزهای دفاع. اون روزهای آخر که هر چهل ساعت فقط یک ساعت میخوابیدم و بچهها رو خونهی این و اون میبردم تا یک هفتهی نهایی تموم بشه همین احساس رو داشتم تو اتاق اساتید و دانشگاه و سایت میرفتم و میومدم و دنبال رفیق همدلی می گشتم که باهاش حرف بزنم با خیلیها حرف زدم اما خلاء تعامل با خانواده همیشه در درونم بود.و فرصتی که وجود نداشت انگار.و مستر. راستش این حجم کنار اومدنش با همه مسائل واقعا هنوز برام باور نکردنیهیه زمانی این ویژگی رو از نشانههای روح بلندش میدیدم ولی الآن اسمشو میذارم بیخیالی محض! :/
این روزها دوباره همون احساس رو دارم. این روزها باز هم ذهن و وقتم اونقدر درگیر و پر شده که نمیتونم چهار کلام با مستر و خواهرم و مامانم و آدمهای دور و برم حرف بزنم و این از درون منو ویران میکنهنه اینکه حرفی باشه و نشه گفت نه
حرفی هم نیست وقت هست و حرفی نیست.به یکی نیاز دارم که منو بفهمه و از اعماق وجودم این همه بغض و دلتنگی رو رفع کنه سخت پیدا میشه یعنی بهتره بگم گاهی حتی پیدا نمیشه.
نمیدونم تا کی میتونم زندگی اجتماعی رو اینقدر جدی بگیرم میدونم این درد جانکاه تنهایی که با مسکنهای روزمره دارم تسکینش میدم یه روزی منو از پا میندازه و من اصلا نمیدونم اون روز آخر حالم چطور خواهد بود
سلام :)
۱- حتماً دقایقی از ساعات رازآمیز روزه داری خود را به برترین عبادت اختصاص دهید و آن هم چیزی نیست جز تفکر»! با خود و خدای خود خلوت کنید.
خصوصاً به نوع رابطه حضرت حق با خودتان بیندیشد؛ امید است ابوابی از معرفت به روی تان باز شود.
۲- یکی از مهم ترین حالت های بندگی خصوصاً در رمضان المبارک، حالتی است که توصیه ى مؤکد نبی مکرم است و آن سجده طولانی» است.
فقط خدا و اولیاء الهی می دانند هنگام سجده ى عبودیت چه بارانی از ابر رحمت و چه برکاتی از عالم ربوبیت بر سر شما می بارد.
حتماً در روز یک سجده ى طولانی داشته باشید.
۳- آغاز ماه رمضان حتماً نیت کنید فقط براى الله روزه بگیرید؛ فقط الله!
آداب روزه داری را تا آنجا که نشاط دارید، انجام دهید:
"کمیت گرا نباشید؛ کیفیت جو باشید!"
دنبال ختم آیات و ادعیه نباشید؛ بلکه درپی هضم آنها باشید!
غذای اندک را خوب بجوید تا جزء جان تان شود.
بزرگترین مشکل ما قشری نگری به دین و شریعت است.
با خود فکر کنید آنقدر در سال های قبل با ولعِ زیادخوانی اعمال انجام دادید، به کجا رسیدید؟!
ارادت و التماس دعا
داشتم تو نت میچرخیدم چند تا ایده برای بچههای روزهاولی و ماه رمضون دیدم که خیلی دوست داشتم.
و از اونجایی که کلا آدم المانسازی هستم و سعی میکنم تو مناسبتها حتی با ظواهر امور هم که شده برای بچهها خاطره سازی کنم، لذا بر اساس یکی از ایدهها، تصمیم گرفتم یه سفره ماهرمضونی تو خونه پهن کنیم مثل سفره هفتسین.
کوچولو و جمع و جور و روی میز؛ با المانهای رمضان.
مثلا قرآن و گل و گلاب و جانماز و دیگه چی؟
بیاین بگین چی بذارم تو سفرهم؟
و هر روز هم یه جایزه کوچولو برای بچهها میذارم رو سفره. :)
+دعای جوشن کبیر رو بخونین شب اول ماهه ثواب زیاد داره.
اینجا
و دعای وداع با رمضانِ صحیفه رو هم بخونین خوبه ^_^
سلام؛ توصیههای قبلی رو
اینجا بخونین.
۴- حتی المقدور بر سفره ى خانه خود افطار کنید؛ حتی در مساجد افطار نکنید.
بگذارید برکت افطار و دعای مستجاب لحظه ی افطار به خانواده و خانه ى شما تعلق گیرد.
در ضمن، هنگام افطار دِلال کنید!
دِلال چیست؟
در اول دعای افتتاح عرض می کنیم: مدلاً علیک»
"دِلال یعنى ناز کردن"
هنگام افطار برای خدا ناز کنید! چون براش روزه گرفتید وحضرتش خوان کرم گسترده؛ لقمه ى اول را نزدیک دهان ببرید، اما نخورید! دعا کنید؛ یعنی به خدا عرض کنید: "اگر حاجتم را بدی، افطار می کنم!"
به این حالت می گویند دِلال؛
معجزه می کند!
۵-رمز ماندگاری در ضیافت الهی رمضان کیمیایحُسن خلق» است.
با فرزندان، خویشان و دوستان خود با اکسیر حسن خلق و مهربانی برخورد کنید.
همیشه خصوصاً در این ماه خوش برخورد باشید.
لحظه ى عصبانیت و خشم شما همان لحظه اخراج شما از این مهمانی الهی است!
۶- کشتی رؤیایی رمضان سوار بر امواج دریای اشک »به ساحل نجات می رسد!
از خدای سبحان در این ماه خصوصاً اسحار سحرآمیز آن اشک و گریه درخواست کنید.
البته شرط سحرخیزی و اشک ریزی دل شکسته داشتن است.
۷- از ابتدای ماه رمضان باید هدف گذاری شما "لیلة القدر” باشد که جان رمضان است.
در این خصوص، سخن زیاد است؛ لکن، مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز»
فقط سعی کنیم شب قدر در ما واقع شود نه در ماه!
۸- این ماه ماه ربیع القرآن» ماست.
در این بهار قرآنی هرروز یک آیه را انتخاب کنید و تا افطار به طور متناوب تلاوت و در پیرامون آن تدبر نمایید. امید است دم دمای افطار آن آیه برای شما پرده از رخسار بردارد!
۹- در سراسر ماه رمضان توجه شما به روزه دار حقیقی و انسان کامل یعنی وجود ذی جود حجة بن الحجج البالغة (عج)نباید منقطع شود.
روزه و نماز و بندگی شما از کانال آن حضرت به بارگاه باری تعالی بار می یابد.
ارادت و التماس دعا
انقدر من و مستر در شخصیتهامون، علایقمون، رویاهامون و اهدافمون، دغدغههامون و بروزات و سبک زندگیهامون با هم متفاوتیم که هر بار به چگونگیِ همزیستی لذتبخشمون فکر میکنم به هیچ نتیجهای نمیرسم جز اینکه واقعاً عشق و آرامش بین ما و زندگی ما اگر از مودت و رحمتِ کادوپیچ شده و یهوییِ پروردگار* و وعدهی خاصهی او نیست؛ پس از چیه؟!
و این از نشانههای اوست*.
+الحمدلله رب العالمین.
+عنوان: بیایید به باور مشترک میان ما و شما روی بیاوریم و به آن چیزی بپردازیم که بین ما و شما یکسان است.(آلعمران ۶۴)
*وَ مِن آیاتِهِ اَن خَلَقَ لَکُم مِن انفُسِکُم اَزواجاً لِتسکنوا الیها وَ جَعَل بَینَکُم موَدَّهً و رَحمَهً اِنَّ فی ذلکَ لآیاتِِ لِقومِِ یَتَفکَّرون(آیه ۲۱ سوره روم)
و از نشانههای اوست که برای شما زوجهایی از جنس خودتان قرار داد تا به آنها آرامش یابید و بین شما مودت و رحمت قرار داد. در این امر نشانههایی است برای گروهی که تفکر میکنند.
سلام :)
۱- حتماً دقایقی از ساعات رازآمیز روزه داری خود را به برترین عبادت اختصاص دهید و آن هم چیزی نیست جز تفکر»! با خود و خدای خود خلوت کنید.
خصوصاً به نوع رابطه حضرت حق با خودتان بیندیشد؛ امید است ابوابی از معرفت به روی تان باز شود.
۲- یکی از مهم ترین حالت های بندگی خصوصاً در رمضان المبارک، حالتی است که توصیه ى مؤکد نبی مکرم است و آن سجده طولانی» است.
فقط خدا و اولیاء الهی می دانند هنگام سجده ى عبودیت چه بارانی از ابر رحمت و چه برکاتی از عالم ربوبیت بر سر شما می بارد.
حتماً در روز یک سجده ى طولانی داشته باشید.
۳- آغاز ماه رمضان حتماً نیت کنید فقط براى الله روزه بگیرید؛ فقط الله!
آداب روزه داری را تا آنجا که نشاط دارید، انجام دهید:
"کمیت گرا نباشید؛ کیفیت جو باشید!"
دنبال ختم آیات و ادعیه نباشید؛ بلکه درپی هضم آنها باشید!
غذای اندک را خوب بجوید تا جزء جان تان شود.
بزرگترین مشکل ما قشری نگری به دین و شریعت است.
با خود فکر کنید آنقدر در سال های قبل با ولعِ زیادخوانی اعمال انجام دادید، به کجا رسیدید؟!
ادامهش
اینجا
ارادت و التماس دعا
کار لغو در نظر دین آن عمل مباح و حلالی است که سرانجام آن منتهی به سود اخروی نشود. و اعراض غیر از ترک فعل است. اعراض وقتی است که محرک و انگیزهای آدمی را به سوی اشتغال به فعل بخواند و آدمی از آن اعراض کند و به کار دیگر بپردازد و لازمهاش آن است که نفس آدمی خود را بزرگتر از آن بداند که به کار پست اشتغال ورزد. از اینجا معلوم میشود اعراض از لغو کنایه است از علو همت و کرامت نفس مومن.
+ترجمه تفسیر المیزان ذیل آیه ۳ سوره مومنون.
+از اون آیههاست که سیلی میزنند.
+این
رزق رو هم بشنوید و ازش مراقبت کنید.
من واقعا زورم میاد برای تحصیل بچههام پول بدم!
اصلا مسئله قیمت و هزینه و اینها نیست (که البته اینم هست) مسئله اینه که برای حق طبیعی تحصیل که تامینش از وظایف دولت بوده باید حدود ۵ الی ۶ تومن هزینه کنی وگرنه باید بچهتو بفرستی تو کلاسهای بالای ۴۰ نفر! :/
مثل قارچ، مدارس غیرانتفاعی دراومده و اصلا آموزش دولتی زیر سوال رفته!
معلمها در مدارس غیر دولتی یا سن زیادی دارن و بازنشسته آموزش و پرورشن و یا اصلا تربیت معلم رو نگذروندن. مثل همین مربی پسرک که با ۲۰ سال سن در حالی که هنوز دانشجو بود و تو یه رشته کاملا غیرمرتبط درس میخوند اومده شده مربی مهد! :/
حالا نمیدونم شرایط معلمهای کلاس اولشون چطوریه ولی از این وضعیت گله دارم.
معلوم نیست که بتونم مدرسه دولتی بنویسمش و هنوز ثبتنام مدارس دولتی شروع نشده و از طرفی هم همین مدرسه الانشون فشار میاره که ظرفیتمون داره تکمیل میشه و زود ثبتنام کنین.
نمیدونم اینکه پسرک رو مدرسهای بذارم که به فعالیتهای فرهنگی اهمیت میده بهتره یا اینکه بیخیال باشم و بفرستمش یه مدرسه دولتی و بگم بالاخره باید تو اجتماع بزرگ بشه؟!
مدرسهای که الآن میره یه حسن داره و اونم توجهش به فعالیتهای فرهنگیه و البته کار آموزشیشم خوبه و کلی ازش تعریف میکنن ولی خب من آدم آموزش محوری نیستم. آدم فشار آوردن به بچه و برگزاری یه عالمه دورهی زبان و کامپیوتر و فلان و بهمان نیستم من دوست دارم تو مدرسه به پسرم خوب بگذره، نه سخت و نه آسون. خوب و دوستداشتنی دوست دارم خودش درس خوندن رو دوست داشته باشه نه اینکه به زور فشار و تنوع درس بخونه
وااای که خیلی مستاصل شدم که چه کار کنم.
+کسی میدونه چرا جدول آزمونهای تولیموی سازمان سنجش مدتیه غیرفعال شده؟ یعنی امسال آزمون ندارن؟ :/
من واقعا زورم میاد برای تحصیل بچههام پول بدم!
اصلا مسئله قیمت و هزینه و اینها نیست (که البته اینم هست) مسئله اینه که برای حق طبیعی تحصیل که تامینش از وظایف دولت بوده باید حدود ۵ الی ۶ تومن هزینه کنی وگرنه باید بچهتو بفرستی تو کلاسهای بالای ۴۰ نفر! :/
مثل قارچ، مدارس غیرانتفاعی دراومده و اصلا آموزش دولتی زیر سوال رفته!
معلمها در مدارس غیر دولتی یا سن زیادی دارن و بازنشسته آموزش و پرورشن و یا اصلا تربیت معلم رو نگذروندن. مثل همین مربی پسرک که با ۲۰ سال سن در حالی که هنوز دانشجو بود و تو یه رشته کاملا غیرمرتبط درس میخوند اومده شده مربی مهد! :/
حالا نمیدونم شرایط معلمهای کلاس اولشون چطوریه ولی از این وضعیت گله دارم.
معلوم نیست که بتونم مدرسه دولتی بنویسمش و هنوز ثبتنام مدارس دولتی شروع نشده و از طرفی هم همین مدرسه الانشون فشار میاره که ظرفیتمون داره تکمیل میشه و زود ثبتنام کنین.
نمیدونم اینکه پسرک رو مدرسهای بذارم که به فعالیتهای فرهنگی اهمیت میده بهتره یا اینکه بیخیال باشم و بفرستمش یه مدرسه دولتی و بگم بالاخره باید تو اجتماع بزرگ بشه؟!
مدرسهای که الآن میره یه حسن داره و اونم توجهش به فعالیتهای فرهنگیه و البته کار آموزشیشم خوبه و کلی ازش تعریف میکنن ولی خب من آدم آموزش محوری نیستم. آدم فشار آوردن به بچه و برگزاری یه عالمه دورهی زبان و کامپیوتر و فلان و بهمان نیستم من دوست دارم تو مدرسه به پسرم خوب بگذره، نه سخت و نه آسون. خوب و دوستداشتنی دوست دارم خودش درس خوندن رو دوست داشته باشه نه اینکه به زور فشار و تنوع درس بخونه
وااای که خیلی مستاصل شدم که چه کار کنم.
+کسی میدونه چرا جدول آزمونهای تولیموی سازمان سنجش مدتیه غیرفعال شده؟ یعنی امسال آزمون ندارن؟ :/
یکسال و نیمه که خریدمش و هیچ اپلیکیشنی رو باز نمی کرد.
حتی مسیجینگ خودش رو هم باز نمی کرد و سریع میبست.
من هیچ اپی این مدت نداشتم و کاربردش برای من کروم بود و تماس و گالری و دوربین!
رفتم به یکی نشون دادم گفت باید اندرویدتون رو عوض کنید.
خب منم تنبلتر از این حرفها بودم و با همون ساختم.
و برای همین بچهها اصلا سراغ گوشی من نمیومدن چون چیزی نداشت.
تا همین چند روز پیش که نیم ساعت گلپسر این گوشی رو برداشت باهاش ور رفت.
از اون روز درست شده و من کلی اپلیکیشن دارم الان. ^_^
چقدر خوبه :)
+مراقب باشیم معتاد نشویم :)
اگر کاری رو قبول میکنین به خودتون و انتخابتون احترام بذارین، به اون کار دل بدین، مسئولیتپذیر باشین و با شرایطش کنار بیاین؛
و اگر نمیتونین به کاری دل بدین و مسئولیتشو بپذیرین و با شرایطش کنار بیاین، قبولش نکنین!
لطفا لطفا لطفا!
+من از حجم طلبکاری مردم از انجام مشاغل و وظایفشون واقعاً بهتزدهام! :/
+مقابله با ظلم حرف دیگری است.لطفا با این قاطیش نکنین.
قدر، یک حد روحی است. زمان ندارد که تقدیر حق، در زمان و مکان محدود نیست. مرحلهای از معرفت ماست. درک شب قدر به همین معناست.
شب قدر برای این است که ما فرصتی برای جمعبندی از خود و کارهای خود داشته باشیم و محاسبه و حسابرسی داشته باشیم که آیا از خاک و چوب کمتریم؟
یک دانه گندم را وقتی به دل خاک دهند هفتاد برابر برمیگرداند. پس حاصل من کو؟ شکوفههای من کو؟
شب تقدیر شبی است که انسان جایگاه خودش در این هستی را بفهمد و ببیند به جمع خود، به وجود خود، به نیروهائی که دارد چه سازمانی داده است و برایشان چه برنامهای ریخته است؟
در خانواده خود، در کوچه خود، در شهر خود و کشور خود چه برنامهای و طرحی داشته است؟
در شب قدر برای تو اندازهای میگیرند و به تو نعمت و امکاناتی میدهند. در این شب تو باید برای این سرمایه و امکانات طرح بریزی و برنامه بگذاری.
باید فکرمان را بسنجیم و ببینیم که با چه چیزهایی همدم بوده و چه سود و زیانی برده؟
قلبمان را بسنجیم که چه کسانی در آن رفت و آمد کردهاند، چه حزنهایی، چه عشقهایی، چه خوفهایی، و چه کینههایی در آن راه پیدا کرد؟
و همینطور روحمان را باید بسنجیم و ببینیم که با چه چیزهایی اوج میگیرد و با چه چیزهایی پلاسیده میشود، چه مسائلی ما را به تنگ میآورد و چه مسائلی برای ما وسعت و راحتی میآورد.
درک شب قدر در حدی که ما میفهمیم این است که بنشینی و مسائلت را جمعبندی کنی.
+ع.ص از منابع مختلف.
+مِیِ صبوح و شِکَرِ خوابِ صبحدم تا چند؟
به عذرِ نیمشبی کوش و گریهی سحری
+التماس دعا.
+دیشب نتایج انتخاب رشته دانشگاهها اومد و فقط میتونم بگم خدا بهم رحم کرده.
هرچند که نمیدونم این رحم مهربانانه، تا کجا ادامه خواهد داشت ولی به طرز عجیبی ترازهای اعلام شده از طرف دانشگاهها سطح بالایی دارن و من جزو آخرین نفراتیام که تو مصاحبه دانشگاهمون شرکت میکنه! :/
شانس قبولیم داره پایین و پایینتر میاد و خب از الآن باید تمرین کنم که برام مهم نباشه. :/
+مصممانه میخوام یک برنامه نظم در سال ۹۸ تنظیم کنم. مُ، صَم، مَ، ما، نههههه!
+ماجرای مدرسه پسرک روانم رو یه لحظه آروم نمیذاره. این هشتمین مدرسهایه که رفتم. هیچوقت فکرشم نمیکردم اینطور پیگیر این موضوع بشم و واقعا برام مهم بشه! همیشه فکر میکردم بیخیالتر از این حرفهام. :/
+حال دلم خوش نیست. اصلا. چقدر بده که شبهای قدر نزدیکن چقدر بده که از نیمه به بعد رمضان در سراشیبی وحشتناکش میفته. چقدر فاجعه است که علمم برام ضمانت اجرایی نمیاره چقدر بدتره که با احوال لحظهایِ دلم فریب میخورم چقدر بده که زور ارادهم به چیزی نمیرسه.چقدر بده که مرگ پایان کبوتر نیست و ما ابد در پیش داریم چقدر بده که هستیم که هستیم. آخ که چقدر همهچیز بد و بد و بدههههه.
+امروز دیدم پسرک قیف رو گذاشته تو دهنش؛ از بالای قیف آب میریزه و با قیف آب میخوره! :/
حالتی که بنشینم و حاجتها را فهرست کنم و آدمها را به اسم بنویسم و بعد شروع کنم یکی یکی خواستن، برایم کمرنگ میشود از بس مجیر و ابوحمزه و کمیل و حتا همین جوشن، عوضم میکنند. یادم میدهند که انگار دعا، خواستن نیست. وقتْ خالی کردن است برای چیزی شبیه گپ زدن. نگاه کن جمله به جملهٔ همین جوشن قربانصدقه رفتن است. سبحانک سبحانک سبحانک.
آنهایی که سبحانک را منزهی» ترجمه کردند، اولین کسانی بودند که لذتهای دعا را از ما گرفتند. پاک و منزه؟ نه! سبحانک یعنی چیزی شبیه عزیزم، دورت بگردم، قربانت بروم یا چقدر دوستت دارم.
بگذار بگویم نار» هم توی این دعاها آتش نیست، یک جور دورافتادگی، یک جور بی محلی است. یک جور قهر که انگار به تو نگاه هم نمیکند. حالا دوباره جمله جمله ترجمه کن: عزیزم، با من قهر نکن. دورت بگردم، نگاهم کن!
شاید برای همین من هر بار جوشن میخوانم، یک جور حیای پسرانه برم می دارد که دوست دارم تنها باشم. میروم توی یک گفتگوی درِ گوشی. جوشن را کسی فریاد نمیزند. یک شب را تا صبح، میخواهی التماس کنی، منتکشی کنی که نکند قهر کرده باشد. توی جمع که نمی شود. اقلا من رویش را ندارم.
حالا آن اولها که به یا راحمَ العَبَرات» رسیدی آرام گریه کن، اشک حساسترین نقطهٔ التماسکردن است. گریهٔ بلند را بگذار برای تهِ التماسهایت. همانجا که میرسی به: یا حبیبَ الباکین» بُکاء یعنی گریۀ صدا دار. گریه، همان مرحلهای است که التماس کردنِ توی خلوت را همه میشنوند.
خوش به حال من که با همین اشک ریختنِ آرام، التماسم نتیجه داد. بقیهٔ جوشن را تا صبح گپ میزنیم. همهٔ آن هزار تا آتش، گل شدند. تا صبح گل میگویم، گل میشنوم.
+امیرحسین معتمد.
این هم نگاهی متفاوت به شب قدر از جناب چیتچیان.
بشنوید
حجم: ۹:۱۳ مگابایت
۱. واقعا نمیدونم ملت چطوری چند شغلهاند یا چطوری چند تا پروژه رو با هم ساپورت میکنند و یا حتی چطوری چند درس همزمان رو برای کنکور میخونند؟
من همین که شاغل شدم و درس هم دارم و خانوادهداری هم میکنم نظم فکریم از اساس به هم ریخته :/
ولی من قول میدم بتونم خیلی زود اوضاع رو مدیریت کنم
۲. این ماجرای شهردار تهران خیلی ناراحتم کرده. امیدوارم این آخرین نفری باشه از افراد آشنایی که چنین ماجرایی در زندگی شون رقم خورده. بابام که خیلی ناراحت شد، آخه فکر کن یهو بشنوی استادت مرتکب قتل شده. :((
۳. به نظرتون امام جمعه کازرون تو دعای شب احیای خودش آرزوی شهادت هم کرده بوده؟ :(
۴. امشب افطار میزبان مهمانانِ مامانم هستیم. ^_^ آقایون قراره بیان خونه ما.
انقدر هم خونه شلوغه که نگو! فقط همین که آشپزی ندارم امیدوارم میکنه که اوضاع رو به نظم مطلوبی برسونم.
۵. این روزها محتااااج دعام. برای گرههای دنیوی و اخروی. دعامون کنین رفقا. لطفاً.
دیشب در حال دعای جوشن خوندن بودم که دیدم یه آقایی روبروی ما داره نماز میخونه ولی ۹۰ درجه انحراف قبله داره!
به خانمی که کنارش بود علامت دادم که قبله از این طرفه.
قبلهنمای موبایلشونو باز کردن گفتن نه همین درسته! گفتم از من بشنو من مطمئنم قبله این طرفیه که من میگم!
بعد خودم قبلهنما رو آوردم و دیدم بنده خدا درست میگه قبلهنمای بادصبا داره قبله رو از اون سمت نشون میده! :/
گفتم این اشتباهه. حالا حرف منو قبول نمیکنی نکن ولی جهت قبرشهید رو ببین! قبله همین طرفه که من گفتم!
توجه نکرد و بدون کوچکترین حرکتی برای اطمینان از جهت قبله با همون قبلهنماش ور رفت و پاشد نماز بعدی رو همونطوری خوند! :/
نگران شدم اطلاعات غلط داده باشم، پاشدم رفتم کنار مقبره شهدا و قبلهنما رو گذاشتم رو قبر. داشت کلا برعکس نشون میداد. برگشتم پیش مستر و مامانم و گفتم همون که من گفتم. اما اون آقا نه تنها توجهی نکرد که بعد دیدم چند نفر دیگه هم دارن به سمت همون قبلهی کذایی نماز میخونن!
مستر کلا درگیر قبلهنما شد که چطور داره اشتباه نشون میده. بعد فهمیدیم که جهت رو کلاً درست نشون میده(مثلا قبله عمود بر بلوار فلان است) اما اشکالش اینه که نقشه رو حدود ۹۰ درجه با چرخش نمایش میداد و این باعث شده بود که نتیجه نهایی برعکس دیده بشه. حالا در هر حال از حجم غیر محقِق بودن و بیخیال بودن اون آقا و البته سایرین شگفتزده شدم! و کلی طول کشید تا بتونم بیخیالش بشم و از هدایت سایرین چشمپوشی کنم چون اگر خودم بودم قطعاً ترجیح میدادم بیان بهم بگن.
موقع قرآن به سر گرفتن، که همه به سمت قبله کذایی نشسته بودن و من و مستر و مامانم و خانواده کناریمون تنها کسانی بودیم که به سمت قبله نشسته بودیم فکر کردم چقدر در زندگیم مصرانه بر انحرافات بیارزش پافشاری کردم. فکر کردم چقدر اومدی و گفتی راه صحیح اینطرفه و من به سندیتِ منبعی بیاعتبار، یا اعتماد به مسیر جماعتی غافل بسنده کردم و کارم رو توجیه کردم.
کاش تو بیخیال اصلاح من نشی و کاش من بیخیال جستجو و فهم نباشم.
حالتی که بنشینم و حاجتها را فهرست کنم و آدمها را به اسم بنویسم و بعد شروع کنم یکی یکی خواستن، برایم کمرنگ میشود از بس مجیر و ابوحمزه و کمیل و حتا همین جوشن، عوضم میکنند. یادم میدهند که انگار دعا، خواستن نیست. وقتْ خالی کردن است برای چیزی شبیه گپ زدن. نگاه کن جمله به جملهٔ همین جوشن قربانصدقه رفتن است. سبحانک سبحانک سبحانک.
آنهایی که سبحانک را منزهی» ترجمه کردند، اولین کسانی بودند که لذتهای دعا را از ما گرفتند. پاک و منزه؟ نه! سبحانک یعنی چیزی شبیه عزیزم، دورت بگردم، قربانت بروم یا چقدر دوستت دارم.
بگذار بگویم نار» هم توی این دعاها آتش نیست، یک جور دورافتادگی، یک جور بی محلی است. یک جور قهر که انگار به تو نگاه هم نمیکند. حالا دوباره جمله جمله ترجمه کن: عزیزم، با من قهر نکن. دورت بگردم، نگاهم کن!
شاید برای همین من هر بار جوشن میخوانم، یک جور حیای پسرانه برم می دارد که دوست دارم تنها باشم. میروم توی یک گفتگوی درِ گوشی. جوشن را کسی فریاد نمیزند. یک شب را تا صبح، میخواهی التماس کنی، منتکشی کنی که نکند قهر کرده باشد. توی جمع که نمی شود. اقلا من رویش را ندارم.
حالا آن اولها که به یا راحمَ العَبَرات» رسیدی آرام گریه کن، اشک حساسترین نقطهٔ التماسکردن است. گریهٔ بلند را بگذار برای تهِ التماسهایت. همانجا که میرسی به: یا حبیبَ الباکین» بُکاء یعنی گریۀ صدا دار. گریه، همان مرحلهای است که التماس کردنِ توی خلوت را همه میشنوند.
خوش به حال من که با همین اشک ریختنِ آرام، التماسم نتیجه داد. بقیهٔ جوشن را تا صبح گپ میزنیم. همهٔ آن هزار تا آتش، گل شدند. تا صبح گل میگویم، گل میشنوم.
+امیرحسین معتمد.
این هم نگاهی زیبا و متفاوت به شب قدر از جناب چیتچیان.
حتماً
بشنوید
حجم: ۹:۱۳ مگابایت
پسرک با گذر موفقیتآمیز از سه مرحله آزمون ورودی اون مدرسه کذایی بالاخره تو مدرسه پذیرش شد! :/ (بعله به همین سه نقطگی برای دبستان سه مرحله آزمون داشتن!:/)
این مدرسه کاااملا تربیتیه. اصل و اساسش بر بیس تربیت گذاشته شده و این منو امیدوار میکنه. منم همینو میخواستم. اینکه یکی دیگه هم حواسش به تربیت پسرکم باشه برام خوشاینده.
راستش هیچوقت نتونستم اون مادری باشم که دلم میخواسته. چون شخصیت خودم اونی نیست که باید باشه!
و الآن خودم خلاءهای رفتاری پسرک رو میبینم و میدونم کجاها مشکلاتی هست ولی خب واقعاً گاهی به علت ضعفهای خودم از پسش برنمیام و گاهی هم اصلاً نمیدونم اقدام اصلاحی لازم چیه. البته مشاوران هم همیشه گفتن مشکلی نیست و برای پسربچه این سنی، طبیعیه ولی برای آرمانی که من دارم طبیعی نبود.
حالا این مدرسه تو مراحل آزمون ورودیشون به برخی از مشکلات پی بردن! :/ البته هنوز بهمون چیزی نگفتن که میزان تطابق فهم اونها و تصور خودم رو ارزیابی کنم و هرچند که اصصصلاً جنبهشو نداشتم که کسی وجود خلاء تربیتی در مورد پسرم رو بهم بگه ولی خب از توجهشون هم خوشم اومد.
یادتونه گفته بودم زورم میاد پول به تحصیل و مدرسه بدم؟ الآن نه تنها زورم نمیاد که حتی از این بیشترشم حاضرم بدم. مدرسه قبلی یک مدرسه خوب بود مثل بقیه. و به نظرم ارزش افزودهای تا اون حد چشمگیر نسبت به مدرسه دولتی نداشت اما این مدرسه متفاوته و ادعاهای خاصی داره. امیدوارم که بتونن آرمان من و خودشون رو عملی کنن و واقعاً ذهنیتی که از مدرسه برام ایجاد شده اتفاق بیفته انشالله. :)
حالا باید برم ببینم میتونم با چند تا از مادران بچههای سال قبل صحبت کنم یا نه. :)
+راستش فکرشم نمی کردم پسرک تو آزمونهاشون قبول بشه چون تعداد پذیرششون فوقالعاده کم بود و متقاضیان بسیار زیاد. پارسال از ۴۰۰ متقاضی فقط ۱۵ نفر پذیرش داشتن! نمیدونم امسال چطور بوده ولی از اینکه پسرک هم جزو قبولیها بود بسیااااار خشنود و مفتخرم ^_^
ممنون میشم اگه اسم مدرسه رو فعلاً نپرسید، چون هنوز ویژگی تجربه شدهای ازشون نمیدونم. :)
_در چند قدمیِ انتهای مسیرِ قطعی شدنِ یک مدرسه برای پسرک هستم. امیدوارم همهچیز به خیر پیش بره و ما واقعا در انتخابمون اشتباه نکرده باشیم و خدا به نیت ما برای این همه این جستجوها عنایت کنه و برکت بده.
_یه پیشنهاد شغلی جدید دریافت کردم که یک کار پروژهایِ سه ماهه است. پروژهای بودنش برای من ایدهآله. اینکه تا سه ماه دیگه تموم میشه و عملاً یک رزومه است. ولی نمیدونم تو این وانفسای درگیریِ همهسویهای که دارم چهقدر میتونم از پسش بر بیام. مستر میگه اصلاً پیگیری نکن! ولی من میگم لااقل برم ببینم چه خبره خب! هوم؟
_بالاخره تمامی موانع خارجی برای ارسال مقالهم برطرف شد! در کمتر از یک ماه مونده به مصاحبه حالا میتونم ارسالش کنم و خوشحال باشم! :/
_یادم نمیاد آخرینباری که روزهگرفتن برام اینقدر سخت شد کِی بوده. خدایا ببخش این حجم از بیحالیِ آخر ماه رو.و این رمضان رو به برکت و سلام بر ما تموم کن و ما رو سربلند از این مهمانی خارج کن. نشه که تموم بشه و سهم ما از این ماه فقط همین بیحالیها و بیرمقیها باشه.
یا دائِمَ الفَضلِ عَلَی البَریَّه
یا باسِطَ الیَدَینِ بِالعَطیَّه
یا صاحِبَ المَواهِبِ السَّنیَّه
صلِّ عَلی محمّدِِ و آلهِ خَیرِ الوَری سَجیَّه
وَ اغفِرلَنا یا ذَالعُلی فی هذِهِ العَشیَّه
+از اعمال امشب اینه که ده بار این ذکر شریف رو بخونیم ^_^ (معنیشم اگه متوجه نشدید و دوست داشتید خودتون سرچ کنید دیگه خدا خیرتون بده)
عید تون مبارک رفقا. این عید واقعاً "عیدمونه" و هرکس به اندازهای که مجاهدت کرده از این عید بهره خواهد برد. انشالله که خدا به حق همه اونهایی که حق این ماه رو ادا کردند کوتاهیهای ما رو ببخشه و از هرچه به اونها عنایت میکنه بهترینهاشو به ما هم عنایت کنه :)
+و فرمود در آخر شب غسل کن و بنشین در جای نماز خود، تا طلوع فجر. :)
زندهتر از تو کسی نیست، چرا گریه کنیم؟
مرگمان باد و مباد آنکه تو را گریه کنیم
هفت پشتِ عطش از نام زلالت لرزید،
ما که باشیم که در سوگ شما گریه کنیم؟
ما به جسم شهدا گریه نکردیم مگر؟
کِی توانیم به جان شهدا گریه کنیم؟
گوش جان باز به فتوای تو داریم بگو،
با چنین حال، بمیریم؟ و یا گریه کنیم؟
ای تو با لهجهی خورشید سرایندهی ما،
ما تو را با چه زبانی به خدا گریه کنیم؟
+محمدعلی بهمنی.
+یکی از نعمتهای بزرگ خدا بر من،
اینه که شما رو دوست دارم.
الحمدلله رب العالمین.
هفتهای که گذشت یکی از سختترین هفتههای زندگیم بود.
از صبح روز شنبه که برای افطار دعوت بودیم، گل پسر حال و احوال خوشی نداشت و این بیحالی از نیمهشب شنبه تا سهشنبه صبح به صورت تب مداوم و شدید ادامه پیدا کردو مستر هم به درد شدید گردن مبتلا شد! چیزی که باعث شد همهش بخوابه! :/
برعکس مستر در تمام اون سه روز، در مجموع ۵ ساعت هم نخوابیدم.
امسال شاید برای اولین بار بود که از خدا میخواستم ماه رمضون همینطور ۲۹ روزه و با سلام و صلوات تموم بشه.
روز سهشنبه از موقع طلوع فجر بالاخره احساس کردم میشه و باید برم بخوابم. مستر رو بیدار کردم و تونستم ۵ ساعت متوالی بخوابم. برای تبریک عید هیچجا نرفتیم. اما شب که دیرم حال گلپسر چهار پنج ساعتی میشه که رو به راه شده به اصرار پسرک برای شام رفتیم بیرون تا عیدمون رو جشن بگیریم اما روز بعد هم حال گلپسر تعریفی نداشتو بعد گردندرد گلپسر و گریهها و بغضهای مداااااومش شروع شد طفلک خیلی اذیت شد و هنوز هم درد همراهشه:(
این وسط کارهایی بود که باید انجام و تحویل میدادم
باید گزارش پروژه رو روز دوشنبه تحویل میدادم که نشدروز چهارشنبه با بهتر شدن اوضاع مستر مشغول کارهام شدم و پنجشنبه رفتم با آقای دکتر هماهنگیهای لازم رو انجام بدیم تا در جلسه امروز دست پر باشه. بعد از اتمام جلسه ازم خواست تو جلسه شنبه(امروز) همراهیش کنم. خب طبیعتاً از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم ولی جلسه مدرسه پسرک رو فراموش کرده بودم
تمام پنجشنبه مشغول اتمام گزارش بودم تا طلوع فجر جمعه که برای دکتر فرستادم و خوابیدم و ساعت هشت و نیم با زنگ تلفن بیدار شدم که بزرگوارِ پشتخط فرمود ای بابا ساعت نُهه چقدر می خوابی! :/
دکتر عصر جمعه یه سری اصلاحات درخواستی رو برام فرستاد و من از ساعت هشت دوباره مشغول اصلاح گزارش شدم تا دقیقاً همین الآن! همین الآن که ساعت شش بامداد روز شنبه است و من ساعت هشت باید مدرسه پسرک باشم و ساعت ده در محل موسسه کارفرما حضور پیدا کنم
هفتهای که گذشت یکی از سختترین هفتههای زندگیم بود.
و آخر دعوانا ان الحمدلله رب العالمین. :)
۱. گاهی میخوام سوالی بپرسم ولی به علت مسائلی از قبیل شرم و حیا روم نمیشه با اسم خودم بپرسم یا میخوام توصیهای بکنم که به همین علتِ شرم و حیا خوب نیست صریحاً مطرحش کنم و غالباً ناشناس و خصوصی مینویسمشون.
۲. گاهی مطلب طنزی خوندم که میخوام بر سرش شوخی رو ادامه بدم ولی شرم دارم از شوخی به عنوان یک خانم(آقا) در فضای عمومی. مثلا اینکه نویسنده پست آقاست(خانمه) و من دوست ندارم با کامنت خندانِ خودم به عنوان یک خانم(آقا)، به یه سری صمیمیت نابههنجار دامن بزنم.
۳. گاهی میخوام با پست مخالفتی بکنم و تذکری بدم مثلاً سبک زندگیای که طرف نوشته مخالف ادب و شئونات اجتماعیه و میخوام دوستانه بهش تذکر بدم ولی پیشفرضهایی که نویسنده از من داره(مثبت یا منفی) ممکنه به سوء برداشتش از کامنتم دامن بزنه و به دوستیمون لطمه بزنه و من میخوام ازشپیشگیری کنم.(پیشگیری از همون چیزی که در شرع بهش میگن مفسده)
۴. گاهی میخوام کسی رو از منکری نهی کنم و دوست ندارم آنچه میان ماست به هم بخوره که یا باعث شرمندگی او بشه و یا باعث جبههگرفتنش.
۵. گاهی از موضوعی اطلاعی دارم که نویسنده به اشتباه اون رو مطرح کرده، میخوام اشتباهش رو اصلاح کنم ولی نمیخوام باعث تحقیر فرد بشم یا فکر کنه تذکر دادم که بهش بگم من خیلی بلدم!
۶. گاهی میخوام ایدهای از یک کار خیر رو متناسب با پستِ طرف مطرح کنم ولی نمیخوام نوشتنِ اون ایده باعث سلب توفیق من یا ریاکاری یا ایجاد تصور آرمانیِ او از من بشه و از طرفی هم نمیخوام به اشتراک گذاشتنش رو دریغ کنم.
۷. گاهی میخوام نظر نویسندهی همسنگری رو در مورد موضوعی بپرسم و فقط میخوام بدونم موضع نویسنده در برابرِ جریان فکریِ مخالف چطوره و چطور میتونه از مواضع حمایت کنه و میخوام نحوه پاسخ به این چالش رو ازش بیاموزم، پس ناشناس مینویسم چون ترجیح میدم از موضع مخالفِ او وارد بحث بشم تا بحث بیطرفانه شکل بگیره و ناچار نشم چراییِ این پرسش رو براش توضیح بدم و او برای اثبات ادعاش بر مبانی مشترک ما مانور نده.(تا حالا برای چند نفر از بزرگوارانِ همسنگر چنین کامنتهایی گذاشتم و از موضع مخالف سوالی پرسیدم. فقط دو بزرگوار بسیااار آزاداندیشانه با من وارد صحبت شدند و من رو به عنوان یک آدم واقعی که سوال داره پذیرفتند و پاسخی درخور بهم دادند واقعاً این دو نفر رو ستایش میکنم و براشون دعا میکنمبقیهشون منو متهم کردند به بیهویتی و اتخاذ تِ "بزن در رو"!)
۸. گاهی واقعاً سوالی دارم از زندگی شخصیم یا عقایدم که نمیخوام اون شخص بدونه من چنین مشکلی دارم، پس ناشناس میپرسم.
۹. گاهی هم برای بعضی خواص، ناشناس کامنت محبتآمیز میفرستم که ستایششون کنم. کاملاً خالصانه. ستایشی که به اوج گرفتنِ دوستیمون منجر نمیشه و فقط او رو در راهش ثابتقدمتر میکنه و بهش روحیه میده. :)
بعضی از اینها رو از زبانِ منِ نوعی نوشتم. همهشون رو منِ لوسیمی تجربه نکردهم!
حقیقت اینه که منِ لوسیمی، بعد از دو تجربه خیلی تلخ سوءبرداشت از نیت دوستانهای که از ناشناسنویسی داشتم، سالهااااست که دیگه جز به ضرورتی غیرقابل چشمپوشی، کامنت ناشناس نذاشتم(فکر کنم کلا سه یا نهایتاً چهار بار). این موارد رو سعی کردم ذهنخوانی کنم که چرا افراد کامنتهای ناشناس میذارن. :/
من از تمام انواع این نُه مورد، کامنتهای ناشناس دریافت کردم و ازشون ممنونم.:)
شاید کسی هم با نیتِ مغرضانه کامنت ناشناس بنویسه ولی اگر دقت کنید تو همون کامنتهای مغرضانه هم خیراتی هست که در کامنتهای شناس پیدا نمیشه یا خیلی کم و محدوده.
بعضیها هم کامنت ناشناس میذارن که گله و شکایت کنن و تخلیه روانی انجام بدن که این از غیرعاقلانهترین علل ناشناسنویسیه!
در هر حال اگر شما بلاگری هستید که امکان کامنت ناشناس در وب خودتونو بستین، اولاً بپذیرین که آدمهای ناشناس همون قدر آدم هستند که ما آدمهای (مثلاً) شناخته شده، آدم هستیم! و دوماً بدونین از این امکانات محروم شدین. :)
و اگر شما خوانندهای هستید که دست به ناشناسنویسیتون خوبه(که البته به نظرم افراط در این امر یک عیب محسوب میشه و نشاندهنده وجود یک خلائه!)، بدونید همونقدر که در برابر کامنتهای شناس خودتون مسئولید، در برابر نیت کامنتهای ناشناس خودتون هم مسئول هستید و خدا در هر حال به احوالات ما آگاهه.
+شما تا به حال کامنت ناشناس گذاشتین؟ ناشناسنویسی وبتون بازه یا بسته؟ چرا و به چه منظور؟ :)
من شاید در تعاملات اجتماعیم آدم صمیمیای به نظر برسم،
اما یه سری اصولی دارم که هرطور حساب میکنم و حتی تلاش میکنم نمیتونم ازشون تخطی کنم و گاهی باعث سوءتعبیرهایی است!
وقتی استاد گرانقدر (و بدون تعارف) دوستداشتنیترین استادت مصرانه میخواد تو رو از جلسهی اون سرِ شهر با خودش بیاره دانشگاه، باید بهش چی بگیم؟
بعد کجا بشینم؟ جلو آخه؟؟!
عقب؟ :/
اونم وقتی داره صندلی جلو رو برات خالی میکنه
حس غریبی است و تجربهای سخت.
غریبتر و سختتر از آنچه تصورش را بکنید
نوعی خوددرگیریه اصلاً! :(
+مرتبط:
وقتی برای ناهار میهمان کارفرمای خود باشیم!
+از پست قبل: ساعت سه برگشتم و تا ساعت هفت و نیم خوابیدم. بچهها از صبح خونه مامانم بودن و مستر رفت دنبالشون ^_^ من زندهام. :)
هفتهای که گذشت یکی از سختترین هفتههای زندگیم بود.
از صبح روز شنبه که برای افطار دعوت بودیم، گل پسر حال و احوال خوشی نداشت و این بیحالی از نیمهشب شنبه تا سهشنبه صبح به صورت تب مداوم و شدید ادامه پیدا کردو مستر هم به درد شدید گردن مبتلا شد! چیزی که باعث شد همهش بخوابه! :/
برعکس مستر در تمام اون سه روز، در مجموع ۵ ساعت هم نخوابیدم.
امسال شاید برای اولین بار بود که از خدا میخواستم ماه رمضون همینطور ۲۹ روزه و با سلام و صلوات تموم بشه.
روز سهشنبه از موقع طلوع فجر بالاخره احساس کردم میشه و باید برم بخوابم. مستر رو بیدار کردم و تونستم ۵ ساعت متوالی بخوابم. برای تبریک عید هیچجا نرفتیم. اما شب که دیرم حال گلپسر چهار پنج ساعتی میشه که رو به راه شده به اصرار پسرک برای شام رفتیم بیرون تا عیدمون رو جشن بگیریم اما روز بعد هم حال گلپسر تعریفی نداشتو بعد گردندرد گلپسر و گریهها و بغضهای مداااااومش شروع شد طفلک خیلی اذیت شد و هنوز هم درد همراهشه:(
این وسط کارهایی بود که باید انجام و تحویل میدادم
باید گزارش پروژه رو روز دوشنبه تحویل میدادم که نشدروز چهارشنبه با بهتر شدن اوضاع مستر مشغول کارهام شدم و پنجشنبه رفتم با آقای دکتر هماهنگیهای لازم رو انجام بدیم تا در جلسه امروز دست پر باشه. بعد از اتمام جلسه ازم خواست تو جلسه شنبه(امروز) همراهیش کنم. خب طبیعتاً از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم ولی جلسه مدرسه پسرک رو فراموش کرده بودم
تمام پنجشنبه مشغول اتمام گزارش بودم تا طلوع فجر جمعه که برای دکتر فرستادم و خوابیدم و ساعت هشت و نیم با زنگ تلفن بیدار شدم که بزرگوارِ پشتخط فرمود ای بابا ساعت نُهه چقدر می خوابی! :/
دکتر عصر جمعه یه سری اصلاحات درخواستی رو برام فرستاد و من از ساعت هشت دوباره مشغول اصلاح گزارش شدم تا دقیقاً همین الآن! همین الآن که ساعت شش بامداد روز شنبه است و من ساعت هشت باید مدرسه پسرک باشم و ساعت ده در محل موسسه کارفرما حضور پیدا کنم آدمیزاد نمیدونه چقدر کارهاش ممکنه به هم گره بخوره ولی من هنوز امیدوارم و برنامهریزی میکنم که ظهر که برگشتم به اندازه تمااام این هفته بخوابم!
هفتهای که گذشت یکی از سختترین هفتههای زندگیم بود.
و آخر دعوانا ان الحمدلله رب العالمین. :)
آدمیزاد برای بچهش حساسیت و آرمانی داره که برای خودش نداره، برای بچهش چیزی رو انتظار داره که وقتی نوبت خودش میشه تو رسیدن بهش حتی کاهلی میکنه اما حاضره روز و شب جون بکنه که فرزندش همونی بشه که آرمان اوست
عمیقاً معتقدم هرکسی تو زندگیش رنجهایی رو تحمل میکنه که برای رشد او ضروری بوده. و تو هرکار بکنی نمیتونی از رنج بردن فرزندت پیشگیری کنی. فقط باید واستی و صد برابر رنج بکشی و نگاه کنی که چطور خودش رو مدیریت میکنه و بزرگ میشه.
و این درد بزرگیه.
وقتی تو وب، پیجها و پستها و بیوگرافیهای مبیّن درد رو میخونم از تصور اینکه این آدمها هم مادرانی دارند(باخبر یا بیخبر)، بند بند وجودم میلرزه.
از تصور اینکه یه روزی خدای نکرده پسرک و گلپسر هم بیان و از یکی از دغدغههاشون بنویسن،
از یک گرفتاری،
از یک بنبست،
از یک تلاش نافرجام،
از یک عدم آرامش.
آه خدایا.عجب دنیایی ساختی
استاد انصاری ذیل آیهی "وَ جَعَلوا لَهُ مِن عِبادِه جُزئاً. (۱۵زخرف)" میگن به تعبیر قرآن، فرزند جزئی از وجود والدینه. رابطه فرزند و والدین برابر و دوسویه نیست. فرزند هیچوقت احساس والد رو به عنوان یک کل، درک نمیکنه. فرزند مداوماً میره به سمت استقلال ولی والد تلاش میکنه اجزای وجودش رو جمع کنه و وجودش رو از تجزیه حفظ کنه.
حضرت امیرالمومنین به امام حسن کریم_علیهماالسلام_ میفرماید "وَجَدتُکَ بَعضی" نامه را برای تو مینویسم چون تو بخشی از وجود منی، و بعد مرتبهی امام مجتبی و رابطهی والد و ولدی خود را بالاتر میبرند و میفرمایند "بَل وجدتُکَ کُلّی". بلکه تو تمام وجود منی(دلم نمیاد بقیهشو ننویسم: آنطور که اگر ناراحتی بر تو رسد بر من رسیده و اگر مرگ به تو رسد به من رسیده، پس اهتمام به کار تو را، اهتمام به کار خود میبینم و.)
:)
+نتیجهگیری اخلاقی: اگه همه ما همونجوری رفتار میکردیم که دوست داریم بچههامون یاد بگیرن و رفتار کنن دنیا بهشت میشد :)
تو این فضای مجازی شخصیت آدمها برامون مثل یک پازله،
که با هر جملهشون، هر کنایه و صراحتشون، هر پستشون و هر تعاملی که بینمون صورت میگیره مبنایی رو شکل میدیم و بر اون مبنا این پازل رو خودمون تصویرسازی میکنیم و خودمون میچینیم.
بر مبنای "برداشت شخصیمون" از او و رفتارش.
که همین برداشت شخصی محتملاً مبتلا به لحنخوانی و تصوراتِ ناشی از عناصر زبرزنجیری و فرهنگیه.
و در شرایطی که اون شخص از چیدمان ما کاملاً غافله، ما همهچیز رو شخصاً شناسایی میکنیم.
از شخصیت خود فرد، از شخصیت اطرافیانش، شغلش، درآمدش، همکارانش و حتی رفاه زندگیش.
بعد وقتی که فکر کردیم که پازل کامل شده بهش نگاه میکنیم و باورش میکنیم،
تکههایی که کم هستند رو مطابق با بقیه شکلی که کامل کردیم حدس میزنیم، و انتظاراتمون از اون شخص رو شکل میدیم.
انتظار داریم تمام اون پازل یک دست باشه و شکل نهایی چیزی دربیاد که مطابق تصور و دلخواه ماست.
اما یک روزی ناگهان و بر حسب اتفاق، گوشهی دیگری از بخش ناتمام این پازل برامون آشکار میشه که متفاوت با مبنای اولیه ما است،
گاهی اونقدر محو پازلمون هستیم که این جزء رو نادیده میگیریم،
و گاهی هم اون تفاوت اونقدر آشکاره که همهی پازل با هم در ذهن ما خراب میشه،
و بدون اینکه خودمون رو از بابت شخصیتسازی ناروامون مقصر بدونیم،
حس بدی از شخصیت طرف بهمون دست میده که همه گذشته رو خراب میکنه.
و دوباره ساختنش کار سختیه.
این بار همهی اون جملهها، کنایهها و صراحتها، پستها و تعاملها از منظر جدید بررسی میشه و دوباره این سیکل با بیس جدید طی میشه.
متاسفانه تو فضای مجازی آدمهای ساخته و پرداختهی ذهن ما خیلی خیلی تکبعدی و صفر و یکیاند
+اینها اونجایی خیلی مهم میشه که همه تصورات ناقصمون رو اونقدر باور کنیم که خیلی راحت در مقام قاضی بشینیم و خودمون رو محور تعیین شخصیت آدمها و برچسب زدن به اونها کنیم. بدتر اینکه گاهی او رو آرمانی ببینیم، گاهی او رو سخیف و متکبر ببینیم، او رو نمایندهی تامالاختیار یک طیف ببینیم و حرکات و سکناتش رو به گروهی وابسته کنیم، یا حتی بهش حسودی کنیم، او رو تخطئه کنیم، عقدهها و خشممون رو نثار طرف کنیم، بلاک کنیم و .
چند روز پیش آقای حافظی نامی به رحمت خدا رفت که خیّر مدرسه ساز بود. و بیست و اندی سال بود که به امر مدرسه سازی مشغول بود. بیست و اندی سااااال!
به لطف
آقای محمدرضا برای شرکت به این چالش دعوت شدم. نتونستم خیلی بهش فکر کنم. و هی خواستم شرکت کردن رو به تعویق بندازم و بذارم برای وقتی که فرصتش رو داشته باشم که خوب فکر کنم ولی ترسیدم انقضای دعوتنامهم بگذره :دی
برای همین اهم درخواستهامو مطرح میکنم که همیشه دغدغهم بوده و رو اعصاب و مشکلساز.
۱. تهیه آرشیو مطالب
اولین و مهمترین و اساسیترین نیاز من و ما و همه در این سرویس، وم وجود امکان آرشیوگیری منظم و منسجم و به صورت غیر کد نویسی شده است. من آرشیو همه مطالبم رو میخوام برای اینکه داشته باشم. نه اینکه وماً بخوام جای دیگری بارگذاری کنم(اشاره به نحوه آرشیوگیری بیان که برای بارگذاری طراحی شده!)
تمام مطالب اعم از ثبتموقت شدهها و پیشنویسها و رمزگذاری شدهها، به صورت منسجم و مرتب. هرقدر بر این تاکید کنم کمه!
۲. اطلاع از منشن کردن و لینک دادن افراد در پستها و کامنتها
دومین مورد امکان منشن کردن سایرین در نظراته. اینکه ما از منشن شدنمون ذیل پستی که کامنت گذاشتیم (یا در حالت ایدهآل حتی وقتی کامنتی نگذاشتیم) مطلع بشیم.
و البته اینکه وقتی کسی تو پستش به ما لینک میده مطلع بشیم.
۳. امکان جستجو در فهرست مطالب
سومین مورد امکان جستجو در فهرست مطالب بر اساس تاریخه. الآن برای سرچ در فهرست مطالب باید فقط عنوان یا بخشی از عنوان رو وارد کنید. و وقتی پست مذبور پیدا شد دیگه نمیتونید همونجا پستهای قبلی و بعدیش رو ببینید. یا مثلا وقتی دیدین این پستِ مسروچ(سرچ شده) در تاریخ دهم فروردینه، دیگه نمیتونین پستهای حوالی اون تاریخ رو برای ویرایش بیارین. باید یه دورِ شمسی قمری بزنین و و فقط و فقط با داشتنِ عنوانه که میتونین به ویرایش یک پست دسترسی پیدا کنین که اصلا عاقلانه نیست.
۴. امکانات طبقهبندی موضوعی
چهارمین مورد، وجود اشکال و کمبود امکانات در تنظیم و بازتنظیمِ طبقهبندی مطالب به صورت موضوعیه. من الآن میخوام نحوه طبقهبندیی موضوعی رو تغییر بدم. هرگونه طبقهبندی، تغییر، اصلاح و هرکاری تو این حیطه نیاز داره که هی باید صفحه ویرایش تک تک پستها رو باز کنی بعد تنظیم کنی و طبقهبندی کنی که این خیلی زمانبره.
۵. ویرایش پروفایل
پنجمین موردِ خیلی ضایع که شاید باید در دومین مورد میگفتم، اینه که من نمیتونم اسم خودم به عنوان نویسنده رو ویرایش کنم! بدتر از اون اینکه حتی آدرس ایمیلم رو هم نمیتونم ویرایش کنم!
و اینکه آدرس وبم رو هم اگه تغییر بدم تمام لینک های مبدا و ارجاع به هم میریزه در حالی که میشد تغییرات در حیطهی بیان لااقل به صورت خودکار آپ دیت بشن یا لااقل با کلیک بر لینکهای ویران شده این تغییری که صورت گرفته، اطلاع داده بشه.
۶.ویرایش قالب
ششم امکان قالبسازی سادهتر برای منی که بلد نیستم و یا کم بلدم. میشه خیلی ساده تر با ایجاد یک فضای فرندلی یوس، این امکان رو فراهم کرد.
۷. و غیره و ذلک
هفتم یه سری موارد هم هست که اگر ایجاد بشن خوبن ولی فضای وبلاگ رو به چیزی شبیه اینستا تبدیل میکنه که خب ترجیح میدم سنتی باقی بمونه و برای همین نمیگم :)
همین دیگه. خیلی ممنون از توجه صاحبان بیان ^_^
+تو همین پویش متوجه شدم که گویا حدنهایی پستگذاری رایگان در بیان ۵۰۰۰ پسته. خب با این شرایط من به روزهای آخر عمر وبلاگم نزدیک میشم. خب برادر من اینو نباید یه جایی اشاره کنید آیا؟ :/
+ یه چیز دیگه هم میخواستم بگم که فراموش کردم! :/
اینم
لینک استارت و گردآوری شرکتکنندگان پویش که از هم شرکتنکردهها دعوت میکنم شرکت کنند. ^_^
یه چیزهایی هست که با شنیدن و یا تصورش از فرط فشاری که بهم وارد میشه قلبم درد میگیره.
قلبم درد میگیره.
شده از حجم فشار روانی و تصور بارِ رنج، قلبتون درد بگیره و فشار شدید رو روی قفسه سینه و قلبتون احساس کنید؟
یه جوری که مطمئن بشید نزدیکه که خدای نکرده نفستون بند بیاد، سکته کنید یا قلبتون واسته.اونم برای چیزی که فقط صحبتی ازش شده.
این اصصصلاً شوخی نیستا.
+امروز با شنیدن ترانهی این پسره تو عصر جدید درد قلبم رو به وضوح احساس کردم، درست مثل امروز ظهر، درست مثل خیلی وقتهای دیگه باز فهمیدم وابستگی جسم و روح من خیلی زیاده و شاید این اصلاً خوب نباشه.
امروز پشت ویترین طلا فروشی دیدم سه عدد مدال طلا، در سه سایز مختلف از تصویر شاه و فرح تو ویترینه!
درست در تیررس نگاه مشتری!
انگشتریش هم بود! :/
خب درسته که اینها بخشی از تاریخ این مملکتند ولی واقعا نمیدونم چرا باید کسی نشانههای ننگین تاریخش رو به گردن بیاویزه! :/
+عنوان: عباس میلانی(که خودش ضد انقلابه!) در کتاب نگاهی به شاه گفته: شاید بهترین اسم تمثیلی برای شاه همانی باشد که دستگاههای دیپلماتیک و اطلاعات اسرائیل از دیرباز در مکاتبات محرمانه خودشان، برای اشاره به شاه از آن استفاده میکردند. آنها شاه را در این مکاتبات شائول مینامیدند. اولین پادشاه یهودیان که دمدمیمزاج بود و عاقبت مغضوب خدا شد.
احساس میکنم تحمل رنج و غم و خطر و مصیبت در راه خدا مهمترین و اساسیترین راه تکامل در این حیات است.
و معتقدم زندگی در خوشی و بیغمی، لذت و سلامت، امن و نعمت، آدم را منجمد، راکد و بیاحساس میکند.
+ از جملات شهید چمران.
+فکر کردن به چمران واقعا روحم رو شکوفا میکنه. یعنی میشه چمران هم یه روزی، یه جایی، یه وقتی به من فکر کنه؟
توی دریاااایی از کتاب و جزوه و لباس و اسباببازی و شلوغی و آشغال(:/) غرق شدهم.
۴۱ تب کروم همزمان باز دارم که هر کدوم یه موضوعِ مربوط به این رشته است که گوگل کردم که شاید این تو مصاحبه بیادااا!
آخه دخترم نونت نبود، آبت نبود، این همه تغییر رشتهت واسه چی بود؟ :/
+
مرتبط
امروز کسی می گفت، اگر رنجیده ای واقعا معذرت می خوام ازت. جواب دادم، من اصلا نرنجیده ام ولی از آدم هایی که برای حفظ روابط اجتماعی و ازین قبیل بازی ها، معذرت خواهی می کنند خوشم نمی آید. من اگر از کسی معذرت بخواهم، واقعاً تمام درونم پشیمان است. نه از سر منفعت طلبی و به دست آوردن نمایشیِ دل دیگران
برگرفته شده از habaza.blog.ir
+ راستش خیلی دوست دارم دو سه نفری رو زیر این پست منشن کنم که بدونن حرف دلم چیه
سخت بشه که دلم باهاشون صاف بشه، نه به خاطر کارشون و حرفشون، به خاطر این مدلِ عذرخواهیکردنشون که شعور آدم رو به بازی میگیره.
بعد از چند روز متوالی مملو از مشغله، بالاخره تو کلاس ژیمناستیک گل پسر فرصتی دست داد تا بشینم و یه چند خطی از مصاحبه بنویسم.
پارسال
مصاحبه رو نوشتم و امسال هم دوست دارم بنویسم.
خب امسال خیلی بهتر از پارسال بود. پارسال تا مدتها کابوس روز مصاحبه رو میدیدم و اصلا نتونستم اونجا درست صحبت کنم. اما امسال با اینکه خودم خوب بودم ولی مصاحبهکنندهها باهام راه نیومدن! اینبار با توجه به تجربه پارسال تصمیم گرفتم پشت در اتاق نایستم و به خودم فشار روانی وارد نکنم. برای همین رفتم سالن مطالعه و به مسئول مربوطه گفتم من میرم و ظهر میام.
این کار باعث شد خیلی راحتتر و بیاسترستر وارد اتاق بشم. یه خانم دکتر بود و سه تا آقای دکتر. دکتر ف. دکتر ر. دکتر ش. (که کلا سوالات انگلیسی میپرسه) و دیگری خانم دکتر ک.
اول که وارد شدم بعد از حرفهای اولیه و بعد از اینکه سوال فوقِ سادهی دکتر ر. رو نتونستم جواب بدم(:/)، پرسیدن تز مورد نظرت برای دکتری چیه. خب من ایدهمو گفتم و خانم دکتر ک. خیلی خوشش اومد. گفت ایدهت رو دوست داشتم و مایلم باهات همکاری کنم. :) طبیعتاً کلی روحیه گرفتم! بعد یک سوال از تعریف یک واژه پرسید که من یادم نیومد منظورشون کدوم بخشه. و برای همین بهشون گفتم راستش این واژه و موضوع رو به خاطر نمیارم. امکانش هست برای تقریب ذهنم، انگلیسیشو بگین؟
آقا گفتنِ این جمله همان و بلد نبودنِ اوشون همان و شاکیشدنشون هم همان. معادل انگلیسیشو بلد نبود. یه کم مِن و مِن کرد و به دکتر ش. گفت، آقای دکتر انگلیسیشو بگین ایشون میخوان انگلیسی جواب بدن!!!:/
دکتر ش. لبخند معنیداری زد و گفت شما میخواین انگلیسی جواب بدین؟
گفتم نهههه من فقط برای تقریب ذهن گفتم که متوجه بشم منظور دقیقا چی بوده. دکتر ش. باز خندید و گفت خب من انگلیسیشو نمیدونم. و خانم دکتر شاکی تر شد و شروع کرد به گفتنِ جواب سوالی که پرسیده بود. به محض اینکه اولهاشو گفت متوجه شدم که سوالش چی بود. گفتم متوجه شدم، میشه خودم بگم؟ اونم نامردی نکرد و بهم تشر زد که وسط حرف من نپر! :/ وااای خیلی بد شد کاملا فهمیدم که شاکی شده. عذرخواهی کردم و وقتی توضیحاتش تموم شد گفت قرار نبود بهت درس بدم. قرار بود سوال بپرسم. :/
فهمیدم بدترین چیزی که میشد، اتفاق بیفته، افتاد. توضیحش که تموم شد، من یه توضیح به انتهای حرفش اضافه کردم که مثلا نشون بدم بلد بودم(که به نظرم کار اشتباهی کردم!) و ایشون هم یه جملهی توهینآلود بهم گفت. :(
بعد نوبت دکتر ش. رسید و به نظرم که دلش برام سوخت و با اینکه مرامش بر سوالات انگلیسیه ولی از من سه تا سوال فارسی پرسید. و در نهایت دکتر ف. سوالهاشو گفت.
از هفت تا سوال پنجتاشو کامل جواب دادم و یکی هم که سوال خانم دکتر بود که نشد جواب بدم. وقتی بلند شدم که بیام بیرون از خانم دکتر مجددا عذرخواهی کردم و اومدم بیرون و زدم زیر گریه! :دی
واقعاً فشار زیادی رو تحمل کردم. و خدایی خوب خودمو کنترل کردم. :/
بعد با خودم فکر کردم اتفاق بین من و خانم دکتر موضوع مهمی نبوده و من در مجموع مصاحبه خوبی رو انجام دادم. روز بعد دکتر ف. برام پیامک فرستاد که بیا ببینمت. دل تو دلم نبود و واقعاً نمیدونستم چی ممکنه بگه. صبح قبل از رفتن به اتاق دکتر ف. برای کاری به دکتر ر. مراجعه کردم که فهمیدم از عملکردم تو مصاحبه بسیار شاکی بود و بعد هم که رفتم پیش دکتر ف. و اونم با وجود همدلی کردن، بهم گفت که شانست نهایتاً ۶۰ در صده. این شد که امیدم از بین رفت. :(
و البته فکر میکنم اینکه امید واهی نداشته باشم خیلی بهتره. ولی جالب اینه که خیلی هم ناراحت نیستم. از توصیفات دکتر ر. از خودم و شخصیتم ناراحت نشدم که واقعا منو کوبید و رفت و گفت تو جلسه خیلی بد بودی! احساس کردم خوب شد که اینها رو بهم گفت تا در مصاحبههای شغلی و حرفهای بعدی حواسم باشه. به من گفت اصلاً نباید از مصاحبهکننده سوال بپرسی. هرچی میدونی بگو حتی غلط و غلوط ولی اصلاً نباید از ما سوال بپرسی و کار بدی کردی و اینها. خب من اینها رو نمیدونستم اصلا.و ازش ممنونم که بهم گفت. من به لحاظ علمی بد نبودم و در شرایطی که خانم دکتر از موضوع تزم خوشش اومده بود میتونستم کلی پوئن ازش بگیرم. اما این اتفاق همهشو خراب کرد و دکتر ر. هم از همین بابت شاکی بود که دعوای خانم دکتر با تو امتیازت رو خیلی کم کرد و باید بهتر جمعش میکردی و سوال نمیپرسیدی که این افتضاح به بار نیاد. دیگه اینطوریا.
اینم بگم که چیزی که دکتر ف. به خاطرش با پیامک ازم خواسته بود به دیدنش برم دعوت به پروژه جدید بودازم دعوت کرد باهاش همکاری کنم و قطعاً که من قبول کردم و گفتم باعث افتخاره :)
دیگه اینطوریا. اینم از خاطره درخواستی :))
و سلام :)
راستش رو بخواید از هرگونه نگاه جنسیتی به فرزندان متنفرم. از اینکه کسی بگه حیف که دختر نداری، یا حیف که پسر نداری واقعاً آزرده میشم. قطعا غالب والدین دوست دارند از هر دو جنس داشته باشند. اما راستش رو بخواید من هیچ وقت از خدا نخواستم بهم دختر بده. هنوز هم با اینکه دو پسر دارم و به وفووور کنایههای "الهی بمیرم که دختر نداری" و هرچیزی از این دست رو میشنوم ولی هیچکدومش باعث نشده بخوام دختر داشته باشم. اشتباه نشه، این، اصلاً به معنای این نیست که از دختر خوشم نمیاد یا دوستش ندارم یا فرزند دختر آزارم میده؛ این فقط به این معناست که ترجیحم به دختر داشتن نیست. کلاً در بندِ جنسیت بچههام نیستم فقط آرزو میکنم هرچه خدا میده سالم و صالح بده و توان امانتداری رو به ما بده. (البته اگر یک دختر داشته باشم دوست دارم خواهر هم داشته باشه :دی) یادمه وقتی گلپسر رو باردار بودم و دکتر بهم گفت که به احتمال ۹۰ درصد دختر داری، واقعاً رقت قلب گرفته بودم همهچیز برام لطیف شده بود. از تصور دختری که زندگیمونو پر از محبت صورتی رنگ میکنه، (
اینجا) ولی باز هم وقتی فهمیدم دوباره یک پسر دارم، خوشحال شدم از این بابت که چون اختلاف سنی بچههای من کم بود؛ من همجنس بودنشون رو ترجیح میدادم. اما الآنم هرقدر که فکر میکنم بازم برای بچههای بعد، دختر داشتن، اولویت و آرزوم نیست، همونطور که باز هم پسر داشتن اولویتم نیست!
من فکر میکنم همونطور که در این جامعهی هزار رنگ، روزی از آنطرفِ بومِ پسر داشتن افتادیم و به پسرندارها ترحم میکردیم؛ حالا داریم دختر داشتن رو جوری بزرگ میکنیم انگار دختردارها بر پسردارها ارجحند! نمیدونم کِی از این نگاه جنسیتزده برای فرزند رها میشیم ولی واقعاً غصهم میگیره که سعی میکنیم جنسیت فرزندان رو بر هم اولویت بدیم و این رو به دین هم میچسبونیم! دین ما به جنسیت توجه کرده. ما قطع به یقین محصور در جنسیت خودمون هستیم و دختر و پسر هیچ وقت شبیه هم نمیشن و نیستن، اما بیرحمیه که این نگاهِ ظریف و عقلانیت دینی که به خاطر تفاوتهای ماست رو در مورد ترجیحاتمون در جنسیت فرزندانمون به کار ببریم. یعنی فکر میکنم اونقدر باید ایمان داشته باشیم که وقتی هیچ نقشی در یک موضوع نداریم پس خدا هرچه که میده بهترینه. بعضیها فکر میکنند چون دختر ندارم و به قولی دستم به گوشت نرسیده دارم اینو میگم اما واقعا حتی اگر هشت پسر هم داشته باشم حسرت دختر نداشتن رو نخواهم خورد(شایدم پیر بشم حسرت بخورم :دی)
و جالبه که برای توضیحِ چراییِ ترجیحاتشون، دختر رو مرهم و یاری رسانِ والدین بیان میکنن در حالی که اونقدری که پسر برای کمک به والدینش وظیفه داره، دختر این وظیفه رو نداره. و در اصل پسره که باید همیشه برای والدینش بمونه و یاریرسانشون باشه، نه دختر. زندگیهامون چپه شده! پسرها ازدواج میکنن میرن دنبال زندگی و خانواده همسرشون و در حالی که عروس باید به خانوادهی همسرش وارد بشه، الآن دامادها به خانواده خانمشون وارد میشن و از خانواده خودشون میبُرن! همین چیزهاست که برکت رو از زندگیها دور میکنه دیگه.
+فکر میکنم لازم نباشه بگم قطع به یقین دختر هم در قبال خانواده خودش وظایفی داره. و قرار نیست بعد از ازدواج کسی خانوادهش رو رها کنه. از باب مقایسه مسئولیتها و وظایف عرض کردم.
میخواستم در مورد سختتر بودن تربیت پسر نسبت به دختر هم بگم که میگم، دخترها در ذات خودشون حیا و عاطفه دارند و تو باید فقط مراقبت کنی که دختری از ذات خودش دور نشه ولی پسرها باید جمع اضداد باشند، سخته که بتونی یک شخصیت رو جمع همه خصائل تربیت کنی، و برای همین تربیت پسر به عنوان انسانی مملو از مسئولیت رو فوق العاده سختتر میبینم دخترها نقش مهمی در زندگیها دارند اما مسئولیتها و پاسخگوییها غالباً به پای پسرهاست.
بیاین نگاه جنسیتی رو در مورد فرزندانمون کنار بذاریم. راستش من علاقه خاصی به تکریم روز دختر ندارم و فقط ترجیح میدم روز میلاد حضرت معصومه_سلام الله علیها رو ارج بنهم. :)
بعضی وقتها یه کسانی جلوی راهت قرار میگیرن و یا یه اتفاقات خاصی میفته فقط و فقط برای اینکه بفهمی چقدر موجود ضایعی هستی و خوبیهایی که از خودت تصور میکردی صرفاً یک توهم بوده! :(
+این چند روزه متوالیاً دارم چنین اوقاتی رو تجربه میکنم :((
و بابتش شاکرم و صدالبته شرمنده :((
طبیعت بچهها شیطنت و بازی و کنجکاویه.
تقریباً محاله که بچهها رو به یک محیط جدید ببری و امتحان کردن وسایل مختلف، دست زدن به اشیاء مختلف و دویدن تو قسمتهای آزادش اتفاق نیفته.
اگر درِ اتوماتیک داره، حتما باید چندبار، شخصاً، باز و بسته شدنشو امتحان کنن.
اگر آب سرد کن داره باید چند بار لیوانها رو آب کنن.
اگر دستگاه خرید خودکار داره باید حتماً ازش خرید کنن و امثال اینها.
خب من همیشه بچهها رو تو تجربه وسایل جدید آزاد گذاشتم. خودم همیشه بودم و اجازه دادم "در حضور خودم" همه چیز رو تجربه کنند، مبادا تجربه جدید به دلشون بمونه و بدون تجربه کردن درگیر این باشن که اون آبسردکنِ فشاری دقیقاً چطوری آب میریخت.
بسیااار شنیدهم که تو مغازه مامانها به بچههاشون میگن دست نزن الآن آقا دعوات میکنه.
خب رویکرد من این بوده که بگم: این وسیلهی آقاست. ما بدون اجازه به وسیله بقیه دست نمیزنیم. در این صورت بچه سردرگم نمیشه که چرا باید به خاطر دست زدن به یک وسیله دعوا بشنوه!
خب طبیعتاً کار سادهای نیست ولی خیلی دوستتر دارم که با تمام سختیش اجازه بدیم بچهها تجربه کنن و اطرافشون رو ببینن و چیزهایی که نمیدونن رو بپرسن.
اما یه چیزی مهمه این وسط و اون احترام گذاشتن به مالکیت خصوصی آدمهاست. انتظار نداشته باشیم که صاحب مغازه اجازه بده بچه شما به همه وسایل دست بزنه. یا تنهایی بره کنار آب سردکن و مدام لیوانها رو برداره و آب بخوره. یا صندلیهای کافه و رستوران رو جابجا کنه و سر و صدا ایجاد کنه. قطعاً ما مسئولِ تمام افعالِ فرزندمون هستیم، اگر جایی هست که خاص بزرگسالانه و فعالیتهای بچهها توش تحمل نمیشه اصلاً با بچهها به اونجا نرین. حالا چه خونه فامیل و اقوامِ زیادی حساس باشه چه رستوران و سینما!
از مردم که نباید طلبکار باشیم که شیطنت بچههای ما رو تحمل کنن و چیزی نگن. خوبه خودمون حدود رو رعایت کنیم تا با تشرِ غریبهها اعتماد به نفس بچههامون ضایع و زایل نشه.
+ تازه من وقتایی که بچهها یه چیزهایی رو هم نمیبینن خودم بهشون میگم بیا ببینیم این چطوری کار میکنه! :دی
راستش رو بخواین مدتها مریدِ مسلکِ لقمان بودهام "که ادب از بیادبان بیاموزم و هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعلِ آن پرهیز کنم."
لازم میدونم بگم با نهایت احترام به جناب لقمان و همچنین جناب سعدی، این روش خیلی روش بدیه و یه روشِ فوق العاده فرسایشیه که روح و روانت رو علاوه بر خودت درگیر دیگران هم میکنه، و علاوه بر دلسوزی برای خودت، باید برای دیگران هم دلت بسوزه؛ و البته این دلسوزی برای سایرین حالت و بیانِ خوشبینانهی موضوعه؛ وگرنه آدم هرچی از یک فعل بیشتر بدش بیاد، از عاملِ اون فعل هم دور و دورتر میشه.
:(
+من برعکسش رو دوستتر دارم ادب از اهل ادب بیاموزیم :)
پدر مستر میخواست گل پسر رو روی تخت پیش خودش بخوابونه.
یواشکی به مستر میگم گلپسر از روی تخت میفته، ارتفاعشم بلنده.
یهو دیدم پسرک رفته تو اتاق به پدربزرگش میگه:
پدرجون اگه یه پتو این طرف گلپسر بذارین و چند تا بالشم اینجا بچینین دیگه خیالمون راحت میشه که گلپسر نمیفته. :)
+عاشق تدابیرشم ^_^
داشتم میگفتم که تا وقتی یک مسئله حل نشه و جوابش رو پیدا نکنم، یا کاری که ناقص و ناتمامه رو به ثمر ننشونم، پوشهش گوشه ذهنم باز میمونه.
مگر اینکه متعمداً بشینم با خودم صحبت کنم(باید حتماً بشینم صحبت کنم) و بیخیال موضوع بشم. اما اینم باعث نمیشه که پوشه شیفت دیلیت بشه. بلکه صرفاً میره تو ریسایکل بین! :)
خب این خیلی ویژگیِ خاصیه و با اینکه مزایایی داره مخصوصاً در جوانی، خیلی وقتها هم آزاردهنده میشه خیلیها نمیتونن این ویژگی رو درک کنن و بفهمن که یک ذهن بشری چقددددر میتونه فعال باشه. بهتره بگم لحظهای نیست که من به چیزی فکر نکنم. حتی تو خواب من به مسائلی فکر میکنم. فکر کردن به معنای کلمه. نه درگیر شدن! فکر میکنم تا برای مسائل مختلف راه حل پیدا کنم. اسمش خودخوری و خوددرگیری نیست فقط فکر کردن و پرداختن به چالشهای فکریه. ولی وقتی فرسایشی بشه طبیعتاً از ویژگیهاس منحصر به فکر کردن خارج میشه.
این ویژگی رو ریاضیخورها و به طور اخص کدنویسها خوب تجربه کردن. وقتی میخوای یه کد بنویسی، حرف میزنی بهش فکر میکنی، غذا میخوری بهش فکر میکنی، میخوابی بهش فکر میکنی، بیدار میشی بهش فکر میکنی، تا وقتی که بفهمی اون کد رو چطور میشه نوشت
شاید فلسفهپردازها و فیلسوفها هم تجربهش کرده باشن برای کشف وقایعی.
خلاصه که نمیتونم از چالشهای فکری فرار کنم و راستش دیگه داره کم کم دلم برای خودم میسوزه تو این سن و سال. دلم روانی آسوده و آرامش و بیخیالیِ بیشتری میخواد
+حالا خودم که هیچی تموم شدم رفت ولی از اینکه شواهدی از این ویژگی رو در پسرک مشاهده میکنم براش غصه میخورم هرچند که یه جورایی نشاندهنده هوششه
اونهایی که موقع دیدنِ رنج و مصیبت بقیه، میگن قضا و قدر الهی بود و اجل بود و دنیا همینه، ولی در عین حال سستترین افراد در تحمل رنج و مصایب خودشون هستند چقدر غیرقابل تحملند،
و من نمیتونم وقتهای مصیبت باهاشون همدلی کنمحتی نمایشی
اصلا نمیتونم.
:(
+ من نمیدونم چکار کنم که دلم باهاشون صاف بشه.
فکر کنم سبکی و سرخوشی بعد از زیارت طبقهبندی خودش را دارد. امام به امام فرق میکند. نوع و اندازه و موضوعش لابد متفاوت است. در مشهد سرعت بالاست. در دم بار روی دوش را سبک میکنند. از همان اول طبرسی یا فلکه برق یا چهاراه شهدا به سختی یاد آدم میآید که برای چه این قدر با اضطرار بلیط خریده بود. طوری آدم را زود میبخشد و رضا میدهد که خود آدم هم خودش را میبخشد. اینکه در راه برگشت آدم تازهای میشویم یک قسمتیاش احتمالا به همین ربط دارد که دوباره به خودمان رضایت میدهیم. خودمان را میبخشیم و آن سنگینی ناامیدی از خود را جا میگذاریم. رضا شدن او کاری میکند که خودِ کند و کرخت فراموشمان بشود. گسترهی رضایتش طوری است که پیش از ماجرا از یاد میرود. مشهدهایِ خوب برقِ تهِ چشمهای آدم را بهش برمیگردانند.
+نفیسه مرشدزاده
دیشب نصفه شب، گل پسر، مامان مامان گویان اومد تو اتاقمون.
بلند شدم بغلش کردم که یهو مشاهده کردیم یک سواه گنده روی توریِ پنجره نشسته!
اونم به طرفِ ما! تخت ما زیر پنجره است
تنها کاری که تو ظلمات شب به فکرمون رسید، این بود که سریع پنجره رو ببندیم.
این شد که الآن یک روز تمامه که جناب سوسک بین توری و شیشهی پنجره میچرخه و بالا و پایین میره.
وااای که احساس میکنم زندگیم سوسکزده شده. هیچوقت تا حالا اینقدر نزدیک یک سوسک زندگی نکردم.
دارم فکر میکنم که این پنجره تا ابد به پنجره ممنوعه خونهمون تبدیل میشه و ما هرگز دیگه تا سالهای سااال بازش نخواهیم کرد.
+ چهکار کنیم از شرش خلاص بشیم؟ :(((
جرئت نمیکنم پنجره رو باز کنم بیاد تو اتاقمون چی؟ گمش کنیم چی؟ :((
واقعا نسبت به سوسک فوبیا دارم احساس میکنم وحشتی عظیم پشت پنجره است :((
صبح پسرک بیدار شد و بعد از دیدن یک کارتون گفت میدونی مامان همیشه به این فکر میکنم که من کی هستم!
واو! واقعا فکر نمیکردم بچهم اینقدر فیلسوف باشه.
میگم یه کم برام توضیح بده بفهمم به چی فکر میکنی؟
میگه میخوام بدونم کی هستم.
میگم دوست داری کی باشی؟
میگه پاندا! :/
قشنگ نابود شدم رفت! :))
میگم دوست داری پاندا باشی؟ دوست نداری آدم باشی؟
میگه پاندا هم یه جور آدمه دیگه! :/
میگم پاندا حیوونه مادر. آدم کجا بود؟
قشنگ داشتم ناامید میشدم ازش که گفت:
حالا اینو بیخیال کلا منظورم اینه که همهش فکر میکنم خدا برای چی منو آفریده؟
اگر منو نمیآفرید من نمیتونستم این دنیا رو ببینم.
بعد شاید همیشه پیش خودش میبودم هوم؟
یکی از نشانههای بیبرکت بودنِ یک نگرش و یک زندگی،
اینه که نتونی حس محبت و احترام سایرین رو از پسِ اعمال و حرفهاشون دریافت کنی.
میفرماید برای بدیِ بقیه نسبت به خودت عذرتراشی کن،
حالا عذرتراشی برای بدیها که هیچی،
این روزها محبت بقیه نسبت به خودمون رو هم نادیده میگیریم و اصلاً نمیفهمیم،
و حتی وقتی مستقیماً ابراز میکنه که قصدش خیر بوده، باز هم (مثلا به خاطر روشش) نکوهشش میکنیم و خلوص نیتش رو زیر سوال میبریم.
خدا بهمون رحم کنه.
+امروز داغ دیگری بر دلمون نشست و عزیز دیگری از بینمون رفت. اگر فاتحهای نثار روحشون کنید، ممنونتونم.
دو جلسه است که گلپسر کلاس نرفته.
خواستم بهش فشار نیارم و نبردمش اما ناراحتیم رو بروز دادم.
همیشه یک خوراکی برای کلاسشون میذاشتم و تو این دو جلسه برای پسرک گذاشتم و به گلپسر ندادم. گفتم این خوراکی برای کلاسه. اگه میری سرِ کلاس میتونی خوراکی ببری.
خب از این بابت باعث شد دو سه بار تو کلِ این دو روز بگه میخوام برم کلاس. ولی خب نمیشد ببرمش. پنج دقیقه مونده به انتهای کلاس یا در نقاط دور از اونجا اینو میگفت.
امروز هم کلاس نرفت و منم نذاشتم خوراکی رو بخوره.
تا رفتم دنبال پسرک و برگشتم خوراکی رو خورده بود!
آقا من واقعا لجم دراومد! حس کردم تیرم به سنگ خورده. نه کلاس رفته و نه از خوراکی منع شده. طبیعتا دلخوریمو بروز دادم و گفتم حالا که خوراکی کلاس رو خوردی جلسه بعد باید بری سر کلاست.
و برگشتیم.
نمیدونم چه کار کنم. واقعا نمیدونم فشار نیووردن توام با بیخیال نبودن چطوریه.
الآن فکر میکنم تو این مدت هرچی تو کلاس بهش خوش گذشته بود، براش مثل یک خاطره بد شده که الآن در مقابل رفتن به کلاس مقاومت میکنه و خاطره خوبی براش باقی نمونده.
الآن خوشحاله که کلاس نمیره و این خیلی بده. و وقتی که میگم پس جلسه بعد باید کلاس بری، این حرفم براش مثل یک تنبیه میمونه و این از نظر من افتضاحه!
یه جورایی تشویق کردن بیفایده است، تهدید و تنبیه کردن هم.
پیشش نشستن تو کلاس بیفایده است و پیشش نبودن هم! هرچند که هروقت پیشش نبودم اولش رفته یه گوشه نشسته و بازی نکرده ولی آخر کلاس که رفتم دنبالش حالش خوب بوده. اما این باعث نشده جلسه بعد بدون کدورت خاطر بره کلاس. دوباره ازم خواسته نره و بمونم و .
واقعاً مستاصل شدم. خودم همینطوریش به خاطر سن کمش عذاب وجدان دارم که قراره بذارمش مهد(سن کم یعنی ۴ سال!:دی) اونم با این کارهاش همهچیز رو بدتر میکنه برای هردومون و من راه نجات رو بلد نیستم.
بیخیال بشم؟ پیش ۱ نفرستمش؟ بعد عقبموندگیها از بچهها رو چطور جبران کنم؟ بعد تعاملات اجتماعی کمش رو چطور ساپورت کنم؟ آیا اینکه پیش ۱ نره میتونه باعث بشه که پیش ۲ رو دوست داشته باشه؟ آیا اینکه پیش ۱ نره باعث نمیشه تو پیش ۲ هم به مشکل بخوریم؟ آیا اینکه با اکراه به کلاسها بره همهچیز رو بدتر نمیکنه؟ آیا با اکراه رفتن باعث نمیشه که به صورت پیشفرض هر روز و هرروز از مهد و مدرسه رفتن منزجر بمونه؟ و آیا نرفتنش همین رو باعث نمیشه؟
نمیدونم! یه عالمه سوال تو مغزم رژه میره و جوابهاشو نمیدونم و نمیدونم چطور اوضاع رو مدیریت کنم. اگر کسی اینو از من بپرسه میگم نبرش مهد تا وقتی که دوست داشته باشه بره. ولی صبر کردن تا وقتی که دوست داشته باشه بره، برای ما و در موقعیت ما، خودش قدری آسیبزاست.
چی میخوام؟ چرا اینطور میخوام؟ چطور باید به اونجا برسم؟
برام جالبه که دو نفر آدم اینقدر خوشاخلاق باشن که حتی وقتی در موضع تجاری کلاااان دارن با هم بحث میکنن بازم حتی ذرهای از اصول اخلاقیشون عدول نکنن و از هم دلخوری و کینه به دل نگیرن.
آقای کارفرما با آقای دکترِ ما دوست و رفیق بوده. البته از سطح این دوستی خبر ندارم ولی واقعا برام عجیبه که با وجود این بحثهای عمیق و ریشهای چطور اینقدر نسبت به هم خیرخواه و بزرگمنش هستند که با روی باز همو میپذیرن.
صد بار به هم گفتن به ضرس قاطع تو داری اشتباه میگی :))
من اگر به جای آقای کارفرما بودم علاوه بر اینکه ماجرامون به دعوا کشیده بود، قطعاً تا به حال صد بار قراردادم با دکتر رو ملغی کرده بودم!
کاش میتونستم براتون فیلم بگیرم و بذارم از حجم صبوری اون آدم که با اینکه در موضع قدرت و در نقش کارفرماست، از این همه کلنجارِ پیمانکارش، نه یه ذره صداش بالا میره، نه وسط حرف کسی میپره، نه لبخندش محو میشه، نه احترامش کم میشه ولی در عین حال حرفشم میزنه و مطالبهگره.
یاد بگیرم، یاد بگیرم، یاد بگیرمممممم!
+امروز یک صبحانهکاری رو تجربه کردم:دی
هرچند که به عنوان خانمی متشخص نشد صبحانه را صرف بنمایم ولی فضای باحالی بود :)
بعضی وبلاگها رو فقط باید خوند.
نباید کامنت گذاشت.
کامنتگذاشتن و خوندن پاسخ اونها، ممکنه خطر فروپاشی ذهنیات مثبت شما از اون بلاگر رو به همراه داشته باشه.
چیزی که برای یک خواننده مثل یک فاجعه است و تبعاتش و اثراتی که در رابطههای مجازی باقی میذاره، هیچوقت جبران نمیشه.
بعضی وبلاگها رو فقط بخونید.
کامنت نگذارید.
:)
+به نظرم میاد من خودم برای عدهای از همون مدل بلاگرها محسوب میشم که نباید برام کامنت بذارن ؛)
انگیزههای اقتصادیم خیلی بالا رفته و با اینکه قبلاً هم میدونستم ولی الآن واقعاً خودم دارم درک میکنم که وقتی میگن پول یک انگیزه قوی برای اجرای دلسوزانهترِ یک کاره، یعنی چی!
البته در هر حال خوشحال و شاکرم که تو این پروژه هستم ولی خب دیگه حوصله ندارم برای خوب پیش رفتنش با آقای دکتر چک و چونه بزنم! تا میبینم یه ذره مقاومت میکنه میگم باشه هرچی شما بگین! :/ اصلاً بیشتر میخوام تموم بشه بره راحت بشم.
و از اینکه همون اوایل، برای ادامه راه پیشنهاد و ایده ارائه دادم پشیمونم!!
حالا موندم اگه ادامه پیدا کنه که میکنه، میخوام چه کار کنم! :/
همین انگیزههای اقتصادی باعث شده که دو تا پروژه دیگه هم قبول کنم که بلکه احساس رضایت بهم دست بده. اونا هنوز شروع نشدن و امیدوارم به نیکی شروع بشن ولی خب باید ببینم چی میشه و قراردادمون چهجوری بسته میشه. به قول مستر پولکی شدم :))
انشالله که خدا کمک کنه مشکلات همه حل بشه بعدشم مشکلات ما :)
تو این هفته چیزی حدود پونزده کیلو میوه رو لواشک کردم! سه چهار کیلو لوبیا رو سرخ کردم، چهار کیلو آلبالو رو جمع و جور کردم، چند کیلو خیارشور درست کردم و شربت سکنجبین درست کردم. واقعاً غرق در کدبانوگری شده بودم و البته فوق العاده خسته از این مدل کارها! خدایی من اصلاً دیفالت خلقتم خانهدارانه نیست! :/
گل پسر برای رفتن به کلاس،بدون حضور من اصلا همکاری نمیکنه و واقعا منو مستاصل کرده. خسته شدم از این پروسه کلاس بردن. دارم فکر میکنم با مهد باید چه کار کنم! خدا بهمون رحم کنه درسته که گل پسر دقیقاً یک سال کوچکتر از سنِ شروع مهدِ پسرکه ولی واقعاً پسرک فوقالعاده مستقل و پایهی مهد رفتن بود یادمه اون زمان، از اون حجمِ استقلالطلبیِ پسرک گاهی شاکی هم می شدم! و الآن از این وابستگیِ گلپسر کلافهم! :/
دعا کنین خدا فهم مادرانه بهم بده انشالله.
وقتی یه ماشین مدل بالا از پشت میاد میچسبونه به ماشینم،
تمام وجودم بهم میگه پاتو یهو بذار رو ترمز که بزنه بهت!
وقتی خدا تومن پیاده شد و خسارت منو خودش رو داد و قیمت ماشینش نصف شد، میفهمه که باید فاصله طولی رو رعایت کنه!!
+قول میدم تمام تلاشم رو بکنم که هیچوقت این کار رو نکنم!
تا جایی که من میدونم قانون کلی اینه که هدف، وسیله رو توجیه نمیکنه
اخلاق یکی از اساسیترین پایههای دینه و اینکه "فلان کار شرعی بود ولی اخلاقی نبود" اصلاً در قاموس دین جایی نداره!
دیندار باشیم نه فقط فقهمدار!
مراقب خودمون باشیم.
بد دنیایی شده
+دین متشکل از سه پایه است: اعتقادات(همین توحید و معاد و نبوت)+فقه(همین احکام و باید و نبایدها)+اخلاااااق.
اخلاق رو از دین جدا نکنیم.
لطفاً.
+عنوان: خداوندا اخلاق عالی را به من عنایت کن.(صحیفه سجادیه، دعای مکارم الاخلاق)
مدتیه در فضای مجازی بحثهای زیادی منتشر میشه که وجه مشترک همه اونها اینه که قانون حجاب، معادل توهین به مرده. در این متنها، گفته میشه اسلام مرد رو به مثابه موجودی تلقی کرده که از لحاظ جنسی بسیار تحریک پذیره و مردها رو بیمارانی دیده که زن موظفه برای جلوگیری از بروز بالفعلِ بیماریِ بالقوهشون حجاب کند!!
در این بحثها میبینیم که تحریکات هورمونی انسان و علی الخصوص مرد، که در اسلام (و حتی قوانین علمی هم) روش مانور داده شده به منزله بیماریِ جنسی تلقی میشه و میگن اگر مردی اینقدر راحت با دیدن بدن زن تحریک میشه بیماره و مشکل هورمونی داره!
این ستیز ناجوانمردانه علیه طبیعت خیلی جاهلانه است. اتفاقاً مردی که با دیدن بدن زن تحریک نشه مشکل هورمونی داره!
میشه پرسید آیا تمام مردان دنیا مشکل هورمونی دارن که با دیدن اون وضعیت ن در معابر عمومی تحریک نمیشن؟
و در جواب باید گفت کدوم مردی در دنیا ادعا کرده که با دیدن زن تحریک نمیشه؟ آیا غیر از اینه که مردان غربی برای تحریکهای هورمونیشون پاسخهای سریع و در دسترس دارند؟ آیا فیلمهاشون رو ندیدیم؟ سریالها رو ندیدیم؟ نقش سخیف زنها در این فیلمها چیه؟ آیا مردهای اونجا با مناعت طبع و چشم و دل سیر، از کنار زنها عبور میکنند بدون اینکه نگاه چپ به زنها کنند؟ آیا هر از گاهی خبر خیانت یکی از مشاهیرشون به گوش نمیرسه؟ آیا آمار موالید بدون ازدواج گویای وجود حجم وحشتناکِ تحریکات جنسی خارج از حوزه تعهدات خانوادگی نیست؟
خیانت که در قاموس انسانیت و حرمت خانواده غیرقابل تحمل و بخشش به حساب میاد در غرب طبیعی و قابل گذشته. و جالبه که اصالت تحریک جنسی در غرب به حدی جدیه که تعهد به خانواده به سادگیِ فدای طبیعتِ تحریکپذیرِ زن و مرد میشه، با این وجود روشنفکران ما تحریکپذیری رو نوعی بیماری به حساب میارن! وا عجبا!
این ت یک بام و دو هوا از کجاست؟
اگر تحریک شدن بیماریه که باید بپذیریم غرب در بیماری غرقه، و برای مرد و زنِ غربیِ اومانیست، هیچ تعهدی جز تعهد به ی نیازها و تحریکات جنسی خودشون، حرمت و اصالت نداره. و اگر بیماری نیست و این جزو طبیعت بشره، پس چرا شما تحریک شدن به لحاظ جنسی رو بیماری تلقی میکنید؟؟!
مسیر اسلام کاملا مشخصه، اسلام برای خانواده حرمت قائله. به تعهد در حیطه خانواده اهمیت داده، ی نیاز جنسی جز در قالب نظام خانواده رو بر نمیتابه و این کانون رو ارزشمندترین کانون اجتماعی میدونه. برای حفظ این کانون و جلوگیری از هرزگی و خیانت، از ن و مردان خواسته جاذبه جنسی خودشون رو بپوشانند تا خیانت طبیعی نشه و ی این نیاز طبیعی اصالت پیدا نکنه. و اصالتِ تعهد به کیان خانواده پابرجا بمونه. در اسلام هیچ مرد و زنی حق نداره بعد از ایجاد تمایل جنسی هرجور که خواست خودش رو کنه. نگاه اسلام نگاهِ آزادی روابط نیست. مرد و زن باید به تعهدات انسانی و خانوادگیشون پایبند باشن و حق ندارن ی این نیاز رو از کسی به جز همسرشون مطالبه کنند، اسلام برای تعهد، حرمت قائله. ت اسلام تعهد به انسانیت و خانواده است.
قطعاً کسی که روح و قلبش سالم باشه تن به گناه نمیده حتی اگر هفت در رو پشت سرش قفل کنند و حرامی را بر او عرضه کنند، اما حجاب و پوشش قلب شما رو سالم نگه میداره که ذلکم اطهر لقلوبکم و قلوبهن۱. اگر پوشش رو در اجتماع حذف کنیم قلبهای سالم رو به بیماری میکشونیم.
اصولاً برای جلوگیری از اصالت یافتن تمایلات و ی نیاز جنسیه که باید نمایش جاذبه جنسی رو در جامعه کم کنیم
۱. این برای قلبهای شما و آنها پاکیزهتر است.(۵۳ احزاب)
رویکرد زندگی در اندیشه اومانیستی: هرکار میخوای بکنی بکن، ولی سعی کن کسی آزار جسمی نبینه.
رویکرد زندگی در اندیشه الهی: هرکار میخوای بکنی بکن، ولی مسئولیتش رو بپذیر.
+خیلی موارد در قوانین غرب هست که عدم وم پذیرش مسئولیت انسان در برابر خودش و اعمالش رو قانونی کرده و ازشون دفاع میکنه. مثلا برای من واقعاً جالبه که با دیدن بچههای سرِ راهی و بیوالد که رها شدهن، والدینشون رو متهم به بیمسئولیتی و بیعاطفگی و عمل غیر انسانی میکنن، اما قانون تکفل فرزند در غرب براشون اینقدر طبیعی و بلکه روشنفکرانه است!
تفاوت این دوتا دقیقاً چیه؟ هردو اقدام دقیقاً یکی هستند با دو شیوه متفاوت!
وقتی یهو یه پولی جور میشه که مشکل رو حل میکنه شکرش میکنیم.
وقتی آدمها رو به کمکمون میفرسته ازش تشکر میکنیم و میفهمیم که هست.
وقتی حال دلمون خوبه میفهمیم که نگاهمون میکنه.
و وقتی پولمون جور نمیشه اولین چیزی که حتماً توش اشتباه کردیم ایمان آوردن به او بوده.
هزار بار خوندیم که خدا حواسش به ما بود و مشکلمون رو حل کرد
میخوام بپرسم اگر مشکل حل نمیشد یعنی حواسش نبود؟
اگر تنهای تنهای تنها موندیم، یعنی ازمون غافل شده؟
میخوام بپرسم اینکه خدا حواسش هست، برای ما دقیقاً چه معنیای میده؟
این فقط یک سواله، یک سوال واقعی.
چه چیزی به ما ثابت میکنه که خدا حواسش به ما هست؟
+میفرماید وَ مِن الناسِ من یَعبُد اللهَ علی حرف فاِن اَصابَهُ خیرُُ اطماَنَّ بِه. وَ اِن اصابَهُ فتنَهُُ اِنقَلَبَ علی وجهِهِ، خَسِرَ الدُّنیا و الآخره، ذلک هو الخسران المبین (۱۱حج)
از مردم کسانی هستند که خدا را به زبان و ظاهر میپرستند و اگر خیری به آنها برسد به او اطمینان مییابند و اگر آزمونی فرا رسد از او روی می گردانند. اینها در خسران دنیا و آخرتند و این زیانی آشکار است.
_داریم در جستجوی نمو تماشا میکنیم.
پسرک میگه من اگر بچهم گم بشه میذارم همونطور گم بمونه!
میگم چرا؟
میگه آخه پیدا کردنش خیلی سخته! :/
_گلپسر میگه مامان اون خانمه بدون اینکه اسم بچهها رو بپرسه اسمهاشونو میدونه!
میگم اسم شما رو هم میدونه؟
میگه آره.
+هیچ وقت ازت نپرسیده؟
×نه.
+به نظرت چطوری اسمت رو فهمیده؟
×آخه من صورتم یه جوریه که فقط مثل "گلپسر"ه(اسمش رو گفت) برای همین وقتی نگام کرد اسممو فهمید!
:)
سلام.
با اینکه شاید دیر شده باشه ولی به نظرم دیر بودن بهتر از هرگز نبودنه و لذا از همین تریبون عید و البته هفته بزرگ ولایت رو خدمتتون تبریک عرض میکنم ^_^
انشالله تو این هفته برکات و عنایات فراوان قسمتمون بشه و توشههای بسیار برداریم.
ما دیروز جای شما خالی برای بچهها تولد گرفتیم با چهل نفر مهمون! :/
انصافاً تعداد مهمونها زیاااد بود ولی خوش گذشت. :)
بدیش این بود که بر خلاف سنت هرسالهمون نشد عکس دستهجمعی بگیریم!!
امروز هم به علت خستگی و اینکه کاملا خواب بودن، نبردمشون کلاس. نمیدونم میدونین یا نه ولی من هیچوقت خواب بچهها رو تلخ نمیکنم و بیدارشون نمیکنم. مگر اینکه موضوع حیاتی باشه.یعنی حتی در دوران دانشجویی گاهی کلاسهامو نمیرفتم چون پسرک خواب بود و دلم نمیومد بیدارش کنم یا وقتی که خوابه بغلش کنم و ببرمش خونه این و اون! :)
جلسه آخر کلاسشونم بود به نظرم :/
اینجوریا!
فقط اومدم بگم عیدتون مبارک. پسرک ما هفت ساله شد و گلپسرمون چهارساله (با قدری اغماض در ایام!)
حدود ده سال دیگه پسرک یک شخصیت کاملا مستقل خواهد بود. وای که تصورش هم سخته(تلخ نیست، سخته!) پسرک من فقط ده دوازده سال دیگه مهمان دائمی خونه ماست از خدا میخوام توفیق خدمت بهشون تو این مدت و این روزها رو بهم بده و عاقبت همه رو ختم بهخیر کنه به لطف و کرم و فضل خودش.
التماس دعا. :)
سلامِ یکی مونده به آخر.
مدتهاست که خیلی چیزها میخواستم بنویسم از جرقه ها و تسهیل کننده هایی که باعث میشه ناچار باشم وب رو ببندم و رها کنم. اما الان که میخوام بنویسم چیزی به ذهنم نمیرسه که بنویسم و براتون توضیح بدم که دقیقا چی شده. یا چه ها شده!
شاید همه ش رو در یک جمله بتونم خلاصه کنم که نوشتن من غرضی داشت و انگیزه ای. و الان با نوشتن، دارم اون غرضها و انگیزه ها رو نفی میکنم. یعنی ادامه ی این راه یه جورایی نقض غرض شده!
خب همین دیگه!
زیاده عرضی نیست.
اول ناگهانی وب رو بستم و رفتم! بعد دیدم دلیلی نداره که مطالبم رو هم حذف کنم. برای همین مطالب رو میذارم بمونه.
و تا روز عید غدیر که حتما باید بیام و بهتون تبریک بگم، بخش تماس با من رو میذارم فعال بمونه.
اما بعدش ان شالله مرخص میشم از محضر دوستان و به دعاتون چشم امید دارم.
امروز چهاردهم ذی الحجه الحرامه و روز تولد قمری پسرکمه
دیشب حرم بودیم در سالگرد هفتمین سال دوباره در همون شب، زیر قرص کامل ماه، پسرک رو تقدیم حضرت کردم،
هنوز نمیدونم ازم قبول میکنند بقبولٍ حسن یا نه، ولی ما به همین امیدها زنده ایم و مادری میکنیم.
جاتون خالی دعاگو بودیم
منت بذارین و حلال کنین.
+خدای من! چه کار سختیه!
التماس دعا.
روزگارتون به خیر و به کام.
به تازگی فهمیدم چیزی که بیش از متنِ دعا منو در خودش غرق میکنه و دلم رو به دست میگیره، اینه که امامی بزرگوار اون مناجات رو بر زبان رانده.
من واقعاً دعای کمیل و مناجات حضرت امیر رو به عشق امیرالمومنین_علیهالسلام میخونم، دعای ابوحمزه و دعاهای صحیفه رو به عشق امام سجاد_علیهالسلام میخونم، دعای امداوود رو به عشق امام صادق_علیهالسلام میخونم، زیارت جامعه رو به عشق امام هادی_علیهالسلام میخونم.
تصور اینکه روزی کمیل_علیه الرحمه نزد امیرالمونین نشسته و دعایی رو خطاب به خالق از محضر ایشون آموخته و با زبان امام با خدا صحبت کرده، دلم رو زیر و رو میکنه و در تمام طول دعا ته دلم میگم کاش من کمیلِ شما بودم
اما این وسط دعایی هست که خیلی زنده است، دعایی که به کسی آموزش ندادن، دعایی که امام معصوم از اعماق وجود و با قلب مملو از درد میخواند و یارانش پشت سرش با او همراهی میکردند
من هروقت دعای عرفه رو میخونم احساس میکنم سیدالشهداء دعا میکنند و من همراهی میکنم، چیزی که تصورش هم شوق فراوانی رو در قلبم جاری میکنه
نمیدونم تصوراتم از شمایل صحرای عرفات چقدر درسته اما همیشه موقع خوندن دعای عرفه مردی رو بر بالای بلندیهای عرفات میبینم که رو به قبله در نهایت غربت بلند بلند دعا میکنه و ما پشت ایشون داریم همراهی میکنیم و دل تو دلمون نیستدر نهایت استیصال و غربت اماممون رو تماشا میکنیم که در مقابل خداوند برای خودشون و تک تک ما روضه میخونند من موقع خوندن دعای عرفه اهل بیت امام رو در اطراف خودم میبینم من دعای عرفه رو یک دعای کاملاً زنده میبینم شاید همهی تعلق خاطر من به دعای عرفه فقط به خاطر صاحب کلام و دعا باشه، به خاطر امامی که غریب و مستاصل شده بود. به مسلمی که در غربت سرگردان شده بود، و به یارانی که حجشون رو ناتمام رها کرده بودند تا مهجهشان را در راه حسین بن علی _علیه السلام فدا کنند
عرفه یعنی دعا در اوج بندگی و در اوج غربت.حال امام در لحظات بیان این دعا غیر قابل درکه و همین، دعای عرفه رو به چکیده تمااام دعاها تبدیل کرده، عرفه مصداق کامل جوشن کبیره، مصداق کامل ندبه و کمیله، مصداق کامل ابوحمزه و ادعیه صحیفه است.
دعای عرفه مصداق کامل تنگ شدن زمین برای برترین خلق خداست، دعای عرفه برخاسته از اون لحظهایه که انسان کامل با خالق هستی خلوت میکنه، چیزی که ما اصلاً نمیفهمیم یعنی چی
در لحظه لحظه دعای عرفه همونطور که به نجوای امامم دل دادهم، با خودم زمزمه میکنم که ای کاش من هم با شما بودم تا به اون رستگاری عظیم دست پیدا کنم
+صلی الله علیک یا اباعبدالله و رحمه الله و برکاته.
+این متن رو به دعوت آقای گوارا و برای
چالش ادعیه منتخب نوشتم و ازشون بابت دعوت ممنونم. شما هم بنویسین :)
سلام رفقا.
میدونم تو روزگاری که فشار از همه طرف داره لهمون میکنه، اومدن و حرف زدن من نه تنها کمک نیست بلکه برای خیلیها عذابه. دیروز به دوست بزرگواری در باب جریانات اخیر چیزی گفتم و جواب شنیدم: "آخه امثال شما اگر از این حکومت حمایت نکنید، پس کی حمایت کنه؟".
نمیتونم بگم چقدر قلبم از شنیدن این جمله به درد اومد. جملهای پر معنا و البته تلخ. در مورد ما چی فکر کرده بود؟ ما ساندیسخورهای بیرگ و ریشه و بیشناسنامه و نون به نرخ روز خوری هستیم که نه درد میفهمیم و نه گرونی؟ نه کتکخوردن جوان در خیابون ناامن رو میفهمیم و نه مرگِ با گلولهی نیروی انتظامی؟ نه سرمایه سوخته میفهمیم و نه درد یتیمی؟ نه تورمِ پانصد درصدی میفهمیم و نه سر گرسنه بر بالین گذاشتن؟
در مورد ما چی فکر کرده بود؟ حجم جهالت دولت تدبیر رو آخه من چطور براش توجیه کنم یه وقتی هست خودت رای دادی و باید توجیه کنی، یه وقتی هست یکی دیگه رای داده و باز هم تویی که باید توجیه کنی!
خیلی دوست دارم مفصل جواب بدم ولی درد اینه که گفتنی نیست. حال ما در این روزها اصلاً گفتنی نیستاین روزها یک چشمم اشکه و یک چشمم آه من ناامید نیستم اما مملو از دردم
معترضها که همیشه حرف زدن، مخالفها که همیشه حرفهاشونو در لفافه هم که شده گفتهن و لایکهاشونو گرفتن، فحشها که همیشه سرازیر بوده و جولانها همیشه داده شده. که البته در خیلی اعتراضها حق دارند و حق دارند. اما این وسط ماها بیصدا داریم جرعه جرعه جام درد رو سر میکشیم و به احترام عزیزی سکوت میکنیم این ماییم که استخوان در گلو وسط راهی بیبازگشت و پر مانع موندیم. این ماهاییم که نه عقلمون میذاره از این دولتهای جهالت حمایت کنیم و نه قلبمون میذاره که به این نظام پشت کنیم. این ماییم که تو مغلمهی اسفبار نفاق سران مملکتی گیر کردیم. این ماییم که بارها و بارها در یک قدمیِ غلبه بر خیمهی نفاق، دستور اومد که برگردید. وای که هیچکس حال ما رو نمیفهمه. هیچکس نمیدونه گذشتن از اون ضربت آخر شمشیر یعنی چی. هیچ کس نمیفهمه که تن دادن به حکمیت اشعری، برای مالک یعنی چی
+این روزها و سالها مدام باید روضه مالک اشتر در صفین بخونیم اصلاً.
++فرمود: دقت کنید ببینید اون شخصیتهای تاریخی از یاران ائمه که در تاریخ آنها را ستایش میکنیم، به خاطر درجات عرفانی و عبادیشون نیست که ستایش میشن، بلکه به خاطر موضعگیریهای ی و اجتماعی به موقع و بصیرت ی و اجتماعیشونه که در تاریخ به عنوار یاران باوفای ائمه ماندگار شدهاند.
+بخشید که کامنتها بسته است. دوست دارم بدونید که همیشه بودنتون و رفاقتهامون رو شاکرم♡♡♡
سردار عزیز هیچ انتقامی داغ نبودنِ تو رو برای دل ما سرد نخواهد کرد.
تو باید میبودی تا آزادی خاورمیانه از تروریست و تکفیری و ظالم و مزدور رو با تو جشن میگرفتیم. ما حتماً روزی هدف تو رو محقق میکنیم ولی بدون جای تو همیشه همیشه خالی خواهد بود.
به رهبر عزیزم تسلیت میگم و به انقلابی که تنهاتر از همیشه شده.
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.
+کاش میشد در تشییع پیکر مطهرت حضور داشته باشم. مطمئنم امام زمان_روحی له الفداء و ارواح مطهر در اون مجلس حضور دارند.
تنزل الملائکه و الروح فیها باذن ربهم من کل امر
هرکس رفت ما رو یاد کنه رفقا
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترکخوردهایم
اگر داغ دل بود ما دیدهایم
اگر خون دل بود ما خوردهایم
اگر دل دلیل است آوردهایم
اگر داغ شرط است ما بردهایم
اگر دشنهی دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گردهایم
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمردهایم.
+قیصر عزیز
+تمام مدتی که در انتظار پیکرهای مطهر بودیم زمزمه میکردم : لقد رضی الله عن المومنین اذ یبایعونک تحت الشجره فعلم ما فی قلوبهم فانزل السکینه علیهم و اثابهم فتحا قریبا.ما با سردار بیعت میکردیم و من از صمیم قلب دعا میکردم اخلاص قلبی همهی ما چنان زلال باشد که خدا را از ما راضی کند و فتح قریب نصیب ما کند.
آرامش و سکینه.فتح قریب.و مغانم کثیره.وعدهی خدا بود به ازای خلوص و اخلاص ما
و امروز از پس آن روزهای امتحان خلوص، چنان شد که حالا اویی که ۵۲ سایت فرهنگی ما را میخواست بزند حامی ما شده، اویی که سردار عزیز ما را ناجوانمردانه ترور کرده، حالا از حمایت دم میزند و برخی خباثت او را فراموش کردهاند و با او همنوا شدهاند. و ما مقصر بودیم و این درد را هزار چندان میکند
خدایا لابد تو از ما راضی نشده بودی عِلمِ تو بما فی قلوبنا لابد گواهی میداده که خلوص ما کم بوده. شاید به حق خون سردار کوتاهیهای ما رو ببخش و ما رو آگاه کن و ما را در آزمون امروز برای استقامت و خلوص سربلند کن
ام حسبتم ان تدخلوا الجنه و لما یاتکم مثل الذین خلوا من قبلکم، مستهم الباساء و الضراء و زلوا، حتی یقول الرسول و الذین آمنوا معه متی نصرالله، الا ان نصر الله قریب
آیا گمان کردهاید به بهشت وارد میشوید بدون آنکه آنچه بر پیشینیان رفت برای شما هم اتفاق بیفتد؟ آنها را رنجها و سختیها گرفت و پریشانخاطر و هراسان بودند و متزل میشدند تا جایی که رسول و یارانش میگفتند پس نصرت خدا کی خواهد رسید؟
آگاه باشید که نصرت خدا نزدیک است.(۲۱۴ سوره مبارکه بقره)
+اگر دشنهی دشمنان گردنیم، اگر خنجر دوستان، گردهایم
سردار عزیزم هیچ انتقامی داغ نبودنِ شما رو برای دل ما سرد نخواهد کرد.
تو باید میبودی تا آزادی خاورمیانه از تروریست و تکفیری و ظالم و مزدور رو با شما جشن میگرفتیم. ما حتماً روزی هدف شما رو محقق میکنیم ولی بدونید جای شما همیشه همیشه خالی خواهد بود.
به رهبر عزیزم تسلیت میگم و به انقلابی که تنهاتر از همیشه شده.
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.
+کاش میشد در تشییع پیکر مطهرت حضور داشته باشم. مطمئنم امام زمان_روحی له الفداء و ارواح مطهر در اون مجلس حضور دارند.
تنزل الملائکه و الروح فیها باذن ربهم من کل امر
هرکس رفت ما رو یاد کنه رفقا
من هنوز دلم شرحه شرحه است هنوز تا اسم سردار میاد اشکام صاف میریزه رو صورتم. هنوز با دیدن رهبری تماماً اشک میشم و بغض. کاش من میمُردم و رهبری رو اینطور نمیدیدم.
زندگی ادامه داره؟ نمیدونم.من راه میرم، کار میکنم، درس میخونم، امتحان میدم، آشپزی میکنم، میخوابم، با بچهها بازی میکنم و حتی میخندم و همزمان قلبم درد میکنه. آآآآه که قلبم درد میکنه. یه حسرتهایی رو دل ما موند که هیچ وقت جبران نمیشه. احساس میکنم یکی از ستونهای زمین کم شده احساس میکنم زمین آشوب شده.من عمیقاً احساس این رو دارم که خاااااک بر سر این دنیا شده.
آی مردم من هیچ وقت اینقدر طالب ظهور نبودم من هیچ وقت اینقدر در غم غربت امام زمان نسوختمآخه چطور شب و روز هنوز ادامه داره؟ که ضاقت الارض.
سردار بدجور دلهای ما رو سوزوندی.من هر روز میتونم تنهایی بشینم و پیش خودم برات روضه بخونم هر روز میتونم از غمت بگم هر روز میتونم بشینم و به داغ نبودنت ببارم. سردار عزیزم به کجا ببرم این داغ رو؟
پیش کی بگم درد دل رو؟
ما انگار دیگه چیزی نداریم که بگیم.همهمون مثل صاحبعزاهایی هستیم که دستشون به جایی بند نیست. دستمون کوتاهه.تا صحبت سردار میشه همه بغض میشیم و بعد یک آه عمیقِ حسرت و بعد عوض کردنِ بحث بحثی که دیگه رنگ و بوی بغض داره و زود تموم میشه.
باید یه کاری برای شما بکنم. باید یه قدمی بردارم.میشه توفیقش رو بهم بدید؟ میشه منم قبول کنید؟
که بعد از این، از دنیای آدمها دیگه هیچی نخواهم خواست هیچی.
الآن فقط یه نفر رو میخوام بهم بگه بیا بگو بیا حرف بزنیم و بعد من چی بگم؟ فقط گریه کنم. فقط گریه کنم.گریه کنم. او روضه بخونه و من گریه کنم.
واسطه بشید من برم حرم. من حرم میخوامعجیبه تو هر مصیبتی ذکر یا حسین آروممون میکرد و لایوم کَیَوم اباعبدالله بار غصه رو کم میکرد ولی این روزها ذکر یاحسین بدجور دلم رو میسوزونه لایوم کیومک این روزها آشفتهترم میکنه. این روزها روضهی کربلا صد برابر سوزانه و غربت علی بن موسی الرضا صد برابر سنگین.
آقاجان دارم کم میارم منو بپذیرین. بذارین بیایم یه نظر بارگاهتون رو تماشا کنیم و سفره غممون رو پیش شما باز کنیم. بذارین بیایم فقط نگاهتون کنیم. بذارین بیایم فقط گریه کنیم مگه جز شما کسی هست که حال دل ما رو بفهمه؟؟.
+ اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ. وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی. وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشدَّه و الرَّخاء .فبحق محمد و آل محمد بِحَقِّ مُحَمّد و آله فَرِّج عَنّا فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ
سردار عزیزم هیچ انتقامی داغ نبودنِ تو رو برای دل ما سرد نخواهد کرد.
تو باید میبودی تا آزادی خاورمیانه از تروریست و تکفیری و ظالم و مزدور رو با تو جشن میگرفتیم. ما حتماً روزی هدفت رو محقق میکنیم ولی بدون جای تو همیشهی همیشه خالی خواهد بود.
به رهبر عزیزم تسلیت میگم و به انقلابی که تنهاتر از همیشه شده.
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.
+کاش میشد در تشییع پیکر مطهرت حضور داشته باشم. مطمئنم امام زمان_روحی له الفداء و ارواح مطهر در اون مجلس حضور دارند.
تنزل الملائکه و الروح فیها باذن ربهم من کل امر
هرکس رفت ما رو یاد کنه رفقا
می خواستم بنویسم از این روزها، و حوادثی که پی در پی چو طوفان سهمگین می آید، که می توانست به وسعت خاطرات سالیان ملّتی باشد. بنویسم از عظمت سرداری که ایران و ایرانی در چندصد سال گذشته به خود ندیده بود. او که بی آنکه لشکرکشی کند، پهنای سرزمینی چون اسکندر را با قوّت ایمان و اراده ی مردم همانجا گرفته بود. مفهوم وطن را طوری گسترانده بود که مرزها پیش او زانو می زدند. مجاهدی موزون، عارفی دل خون و سرداری سر به زیر و متواضع. تو گویی که همه عمر جانش را بدهکار بوده است. و آنچنان لطیف، لطیف، لطیف که از پس لطافت روح او می توانستی چندین شهید را زیارت کنی .
در پای لطافت تو میراد، هر سرو سهی که بر لب جوست .
+و تو گویی که همه عمر جااانش را بدهکار بوده.
+برگرفته از habaza.blog.ir
سلام. برای همه بزرگواران آرزوی سلامتی دارم. همگی از ماجرای کرونا مطلع هستیم.
منم که الآن در دوره ترک وبلاگ هستم و قرار نیست مطلب خاصی بنویسم ولی میخوام از این تریبون یک توصیه مهم بکنم برای اینکه شاید باعث بشه وسعت دیدمون رو گسترش بدیم و اگر مفید دیدید گسترشش بدهید.
تا جایی که میبینم در فضای مجازی و خبری تاکید و تمرکز بر اینه که :"چه کنیم کرونا نگیریم؟". قطعا تمام توصیههای بهداشتی رو بهتر از من بلدید و انشالله که کرونا نگیرید و نگیریم.
اما نکتهی مرتبط با گسترش دید اون وقتیه که به بقیه هم فکر کنیم. مسئله فقط خودِ ما نیستیم. همچنان بسیاری از مردم جامعه در حال کار و فعالیت هستند و باید باشند. جریان زندگی ادامه داره و ما نسبت به هم مسئولیم و اگر نتونیم مدیریت کنیم مملکتمون نه فقط به لحاظ نیروی انسانی بلکه از جنبههای متعدد اقتصادی و فرهنگی و ی با چالشهای بزرگی مواجه خواهد شد.
سفر که قطعا نمیرید ولی دوستانی که از این فرصت تعطیلات اجباری برای خرید عید و انجام کارهای عقب افتادهشون در جامعه استفاده میکنند، بدونند که با حضورشون در اجتماع باعث انتقال ویروس از سطوح مختلف به همدیگه هستند. شاید شما دستکش بپوشید و از سلامت خودتون اطمینان حاصل کنید اما در حقیقت با همان دستکش در تمام مدتی که بیرون از خانه هستید، مداوماً در حال انتقال ویروسها از سطحی به سطح دیگر هستید و امکان ابتلای تعداد بیشتری آدم رو فراهم میکنید.
پس محض رضای خدا و محض کمک به کشور، تریپ شجاعت و روشنفکریِ عدم نگرانی رو کنار بگذارید و تا جایی که ممکنه در منزل بمانید. (نگفتم نگران باشید!)
اگر هم ترددهای ضروری دارید که حتماً بهداشت فردی رو رعایت کنید و حتی بیرون از منزل هم دستها رو مکرراً بشویید تا انتقال ویروسها میان سطوح رو به حداقل برسونید. استفاده از دستکش باعث انتقال چند برابر ویروسهاست.
مهمه که زنجیره انتقال شکسته بشه. این مهمترین هدف برای بهبود وضعیت کنونی است.
+سواد رسانهای هم داشته باشید لطفاً. یک وُیسی منتشر شده بود از جناب حریرچی که مثلا صدای لو رفتهی ایشونه، علاوه بر اینکه صداها و لهجهها اصلا شبیه نبود ولی محتوای حرفها اونقدر افتضاح بود که به وضوح فیک بودنش رو فریاد میزد. من موندم آیا واقعا ملتی که اینجور محتواها رو باور میکنند و به اشتراک میذارن، برای تباه شدن به کرونا نیاز دارند؟ :/
+علاوه بر حفظ بهداشت فردی برای مملکتمون دعا کنیم. دعا و توسل و استغاثه واقعا کارگشاست. ترس و ناامیدی خودش گناه است! به جای افکار منفی کاری رو بکنید که از دستتون برمیاد. انشالله که این بلا هم از سر مملکت و جهان دور بشه.
+انرژی منفی هم ندیم. اوضاع روانی خانواده و جامعه رو پیچیده نکنیم و تو خونه موندن رو به مصیبت تعبیر نکنیم. برنامهریزی کلید حل مشکلات است. بمونیم و از این دورهای که گویا جزو عمرمون حساب نمیشه استفاده کنیم. :)
+چند وقت پیش شنیدم یه اسرائیلی هم مبتلا شده. فکر کردم واقعاً چی میشد اگر اسرائیل بدون جنگ و خونریزی اینطوری از نقشه جغرافیا محو میشد؟ حالا برای اینکه یه عده هم نگن طلب مرگ برای بقیه میکنی، اینطور فکر کنید که همه ملت اسرائیل به علت شیوع وحشتناک این بیماری در اسرائیل، متفرق میشدند و فلسطین رو ترک میکردند. بعد از اون، این بلا از جهان رخت برمیبست. خیلی رویاپردازانه و سرخوشانه بود، نه؟ خودم میدونم :دی
روزگارتون بخیر. از این تعطیلات برای درک ماه رجب استفاده کنیم و غافل نشیم انشالله :)
التماس دعا دارم رفقا.^_^
آخرین لحظات سال است. آخرین ساعتهای سالی که تو را از ما گرفتند و جهانمان از نفسهای تو خالی شد.
بی سبب نیست که عیدهامان این چنین سوت و کور و دلگیر است.
برای ما دعا کن عزیزترین سردار
با توسل به بابالحوائج موسی بن جعفر علیهما السلام، برای تک تک مردم شریف و هموطنان عزیزم سالی پر از معنویت و سلامت آرزو میکنم کاش امسال سال سربازی ما برای اماممان باشد
التماس دعا❤
آخرین لحظات سال است. آخرین ساعتهای سالی که تو را از ما گرفتند و جهانمان از نفسهای تو خالی شد.
بی سبب نیست که عیدهامان این چنین سوت و کور و دلگیر است.
برای ما دعا کن عزیزترین سردار
با توسل به بابالحوائج موسی بن جعفر علیهما السلام، برای تک تک مردم شریف و هموطنان عزیزم سالی پر از معنویت و سلامت آرزو میکنم کاش امسال سال سربازی ما برای اماممان باشد
التماس دعا❤
+متن یکی از دوستان، با اجازهشون از فضای مجازی
درباره این سایت