هفتهای که گذشت یکی از سختترین هفتههای زندگیم بود.
از صبح روز شنبه که برای افطار دعوت بودیم، گل پسر حال و احوال خوشی نداشت و این بیحالی از نیمهشب شنبه تا سهشنبه صبح به صورت تب مداوم و شدید ادامه پیدا کردو مستر هم به درد شدید گردن مبتلا شد! چیزی که باعث شد همهش بخوابه! :/
برعکس مستر در تمام اون سه روز، در مجموع ۵ ساعت هم نخوابیدم.
امسال شاید برای اولین بار بود که از خدا میخواستم ماه رمضون همینطور ۲۹ روزه و با سلام و صلوات تموم بشه.
روز سهشنبه از موقع طلوع فجر بالاخره احساس کردم میشه و باید برم بخوابم. مستر رو بیدار کردم و تونستم ۵ ساعت متوالی بخوابم. برای تبریک عید هیچجا نرفتیم. اما شب که دیرم حال گلپسر چهار پنج ساعتی میشه که رو به راه شده به اصرار پسرک برای شام رفتیم بیرون تا عیدمون رو جشن بگیریم اما روز بعد هم حال گلپسر تعریفی نداشتو بعد گردندرد گلپسر و گریهها و بغضهای مداااااومش شروع شد طفلک خیلی اذیت شد و هنوز هم درد همراهشه:(
این وسط کارهایی بود که باید انجام و تحویل میدادم
باید گزارش پروژه رو روز دوشنبه تحویل میدادم که نشدروز چهارشنبه با بهتر شدن اوضاع مستر مشغول کارهام شدم و پنجشنبه رفتم با آقای دکتر هماهنگیهای لازم رو انجام بدیم تا در جلسه امروز دست پر باشه. بعد از اتمام جلسه ازم خواست تو جلسه شنبه(امروز) همراهیش کنم. خب طبیعتاً از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم ولی جلسه مدرسه پسرک رو فراموش کرده بودم
تمام پنجشنبه مشغول اتمام گزارش بودم تا طلوع فجر جمعه که برای دکتر فرستادم و خوابیدم و ساعت هشت و نیم با زنگ تلفن بیدار شدم که بزرگوارِ پشتخط فرمود ای بابا ساعت نُهه چقدر می خوابی! :/
دکتر عصر جمعه یه سری اصلاحات درخواستی رو برام فرستاد و من از ساعت هشت دوباره مشغول اصلاح گزارش شدم تا دقیقاً همین الآن! همین الآن که ساعت شش بامداد روز شنبه است و من ساعت هشت باید مدرسه پسرک باشم و ساعت ده در محل موسسه کارفرما حضور پیدا کنم
هفتهای که گذشت یکی از سختترین هفتههای زندگیم بود.
و آخر دعوانا ان الحمدلله رب العالمین. :)
درباره این سایت